ولی گذشته از این جنجالها، حضور این قاتل در سطح شهر، رنگ جدیدی به زندگی ها بخشیده، زندگی ها هیجان انگیزتر شده و این احساس که هر روز ممکن است روز آخر باشد روزها را معنا بخشیده. نظر شما چیست؟
" من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام"ا
۰۳ دی ۱۳۸۶
ماجرای قاتل مسلح در شهر
ولی گذشته از این جنجالها، حضور این قاتل در سطح شهر، رنگ جدیدی به زندگی ها بخشیده، زندگی ها هیجان انگیزتر شده و این احساس که هر روز ممکن است روز آخر باشد روزها را معنا بخشیده. نظر شما چیست؟
تاثير موسيقی «چهار فصل» ويوالدی بر مبتلايان به آلزايمر
بخش های پيشانی و شقيقه ای عضله مغز می تواند با شنیدن موسیقی از آسیب دیدن در امان بماند.بر اساس نتايج به دست آمده از این مطالعه پزشکی که در طول سال ۲۰۰۶ در رابطه با حافظه دوران زندگی بيماران مبتلا به آلزايمر انجام شد، مشخص شد، آنهايی که در معرض شنيدن آهنگ «گزيده بهار»، از سمفونی چهار فصل ويوالدی قرار گرفته بودند نسبت به آنهايی که به هيچ موسيقی ای گوش نداده بودند، نتايج بهتری از خود نشان دادند.همچنين در تحقيقات ديگری که پيشتر توسط يک گروه پژوهشی در دوبلين، در زمينه آزمايشات ادراکی انجام شد اين نتيجه بدست آمد که بيمارانی که به يکی از آهنگ های سمفونی «چهار فصل ويوالدی» گوش داده بودند، علائم بهبودی بيشتری از خود نشان دادند. ديگر تحقيقات نشان داده است که افراد مبتلا به اين بيماری نسبت به موسيقی زنده، بيش از موسيقی ضبط شده، واکنش نشان می دهند. محققين گمان می کنند که در حالی که جنون و حواس پرتی بخش های ديگر مغز را مورد آسيب قرار می دهد، بخش های پيشانی و شقيقه ای عضله مغز، که عناصری از موسيقی نظير ريتم از طريق آنها دريافت می شوند، به گونه ای از آسيب ديدن درامان می ماند. با وجود اينکه گوش دادن به موسيقی نمی تواند آسيب های وارده از اين بيماری را جبران کند، اما محققان معتقدند اين امر می تواند کيفت زندگی بيماران مبتلا به آلزايمر را بالا ببرد. از اين رو انجمن آلزايمر به پرستاران پيشنهاد می کند آهنگ هايی را که مبتلايان به آلزايمر در دوران جوانی خود به آن علاقمند بودند را برای آنها بيشتر پخش کنند. پژوهشگران کانادايی در سال ۲۰۰۵ گزارش دادند، که يک زن ۸۴ ساله مبتلا به آلزايمر، با توجه به شدت حواس پرتی خود هنوز می توانست شعرهای کامل ترانه هايی را که در دوران جوانی به آن علاقمند بود بخواند. چنانچه اجراء جديدتر آن ترانه ها با کمی تغييرات برای اين خانم ۸۴ ساله پخش می شد، او از خود واکنش نشان می داد و می گفت:«خدای من!»، در غير اين صورت او نمی توانست تمرينات و آزمايش های متداول و مرسوم را به ياد آورده، يا درک کند. اگر فرزندان، دوستان و يا اقوام فرد مبتلا به اين بيماری، همراه با او ترانه مورد علاقه اش را بخوانند يا گوش دهند، اين عمل به بيمار کمک خواهد کرد تا آن فرد خويشاوندان خود را به طور اجمالی به ياد آورد. هزار نفر در ایران مبتلا به آلزایمر هستند================================================================================بر اساس آخرين آمار منتشره توسط انجمن حمايت از بيماران آلزايمری ، ۱۸۲ هزار بيمار مبتلا به اين بيماری در ايران وجود دارند. معصومه صالحی، رييس انجمن حمايت از بيماران آلزايمری به خبرگزاری کار ايران( ايلنا ) گفته است که تعداد بيماران آلزايمری بين افراد مسن بسيار بيشتر است و اين بيماری در بين آنها بيشتر گزارش می شود. بر اساس اعلام وی، شش درصد بيماران مبتلا به آلزايمر بالای ۶۰ سال سن دارند. به گفته خانم معصومی، طبق آمارهای جهانی در هشت ثانيه يک نفر در دنيا به بيماری آلزايمر مبتلا میشود. رييس انجمن حمايت از بيماران آلزايمری تصريح کرد: در ۲۰ سال آينده در کشور حدود ۲۴ ميليون جمعيت سالمند خواهيم داشت و بايد انتظار داشته باشيم که تعداد مبتلايان به آلزايمر نيز بسيار افزايش يابد.
۲۰ آذر ۱۳۸۶
پدربزرگ من
------------------
سالهای آخر، خانه حول محور تو بود. آمدنها، نشستن ها، غذا خوردنها، حرفها. شادی کوچک این خانه تو بودی. شادی کوچکی که از پس آه بلندی می آمد. با شیرینی کودکانه ای با ما سخن می گفتی. با آن موهای یکدست سپید و آن چشمان شاد که مرا یاد این شعر فروغ می انداخت:
ا"...
گویی میان مردمکهایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو می رفت
شبها به جنگلهای تاریکی فرو می رفت
..."ا
یکشنبه ها روز ما بود که به خانه ات بیاییم. مامان بعدازظهرها به کلاس می رفت و من می ماندم و تو و مامانجون. دو، سه ساعتی باهم تنها بودیم. ساعت 4 چایی را می آوردم توی اتاقت. صدایت می زدم: باباجون، تا چشم باز کنی و مثل همیشه بگویی جونم. ( هنوز صدایت در گوشم می پیچد.)ا
می گفتم: پاشین چایی اوردم.
با شیطنت کودکانه ای چشمهایت را می بستی و دستانت را به لاحاف قلاب می کردی. لبخند می زدم. پتو را از رویت کنار می زدم. اعتراض می کردی ولی چایی گرم را که می دیدی آرام زانوهای دردناکت را پایین می گذاشتی و لب تخت می شستی. با دقت بسیار چایی را می نوشیدی و مواظب تفاله ها بودی که زیاد به لبه ی استکان نزدیک نشود. چایت باید شیرین می بود و نه زیاد پرنگ. دو استکان چایی را می نوشیدی، کمکت می کردم که بیایی و پیش ما توی گالری (اتاق نشیمن) بنشینی. می نشستی، کتاب می خواندی و از همه بیشتر کتاب دعای صراط الصالحین. شعرهای حافظ را برایت می خواندم، آرام آرام خودت شروع می کردی به خواندن و دور را از من می گرفتی. ساعت 5 میوه می خوردیم یا اگر تابستان بود بستنی. تو عاشق بستنی بودی. در لیوان بستنی ات غرق می شدی. لذت می بردم از بودن در کنار تو و مامانجون. نماز و دعا خواندن را از هر کاری بیشتر دوست داشتی. بعضی وقتها سازم را می آوردم آهنگی می زدم و مامانجون شعرش را با من می خواند و تو با آن دستهای شفا بخشت، روی میز رنگ می گرفتی. درست و بی غلط. از این همه سرزندگی که در تو و مامانجون بود در شگفت بودم و درشگفتم.
....................................
* * *
اما این یک ماه آخر، بیشتر به کابوسی می مانست. مثل حادثه ی بسیار ناگواری در تاریکی ذهنم گم شده است. و چیز زیادی از آن روزهای تاریک به یاد ندارم.
مادربزرگ کنار بسترت می نشست و دعا می خواند و گاه با نهایت درماندگی از ما می پرسید که چه باید کرد؟ اگر تو بیمار نبودی، و مریضی به بدحالی خودت می دیدی، حتما می دانستی که چه باید کرد ولی ما ... . خاله می گفت " این راهی ست که پدر باید به تنهایی طی کند، نه ما ، نه شما و نه هیچ کس دیگر کاری نمی توانیم بکنیم." ما- به خيال خودمان- هر کاری از دستمان برمی آمد برایت انجام دادیم. تو زیر پتو دراز کشیده بودی و هیچ کس و هیچ چیز را یارای آن نبود که از تخت پایین بیاوردت. حتی چایی داغ روزهای یکشنبه، حتی بستنی که آن همه دوست داشتی، حتی اشعار حافظ. تنها یادم می آید یک روز، عمه جون، تنها خواهرت، دعایی خواند و گفت که تکرار کنی یا حسین، بارها گفت و تو کم کم شروع کردی، بعد از چند روز که هیچ نگفته بودی شروع کردی: یا حسین، یا حسین..
نمی دانی چه شادی در دلمان برپا شد از شنيدن صدايت. بیشتر به معجزه ای می مانست.
روز یکشنبه، چهار آذر، آخرین روزی بود که ما آمدیم و تو بودی. تو اصلا حال خوبی نداشتی. شب پرستارت آمد، سرت را شستیم و لباس تمیز تنت کردیم. مامانجون آمدند بالای سرت، نگاهشان کردی، با نگاهی ملتمس گونه، انگار حرفی داشتی، انگار می خواستی به رفتنت رضایت دهد. نمی دانم مادربزرگ در آن لحظات چه از ذهنش می گذشت. شب تا نیمه بیدار بودیم. تنفست تعریفی نداشت. پرستار تلاش می کرد و تو باز سرفه می کردی. شب برایت شیر و موز درست کردیم. دم دمای صبح بود، خوابی دیدم. دیدم که ایستاده ام و دارم ناخن هایم را می گیرم. دانه دانه زمین می ریخت، از آخرین ناخن کرمهایی بیرون زد. با اضطراب فوق العاده ای از خواب بیدار شدم. تو بودی در سکوت بینهایتی نفس می زدی. نمی دانم چه می دیدی و چه فکر می کردی. بعد از صبحانه از تو خداحافظى كردم. چشمهايت باز بود و نگاهم مى كردى. اى كاش مى دانستم اين آخرين ديدار است. اى كاش مى دانستم.
* * *
تا عصر تمام کلاسهایم را رفتم، روی سی و سه پل مدتها ایستادم و از پرنده ها عکس گرفتم. غروب گذشته بود رسیدم خانه. استراحتی کردم و سازی زدم. خانه خالی بود. تلفن زنگ زد....... تو رفته بودی. هرطور بود خودم را رساندم به خانه ات، توی تاکسی آرام آرام گریه می کردم، به خانه ات که رسیدم، همه بودند. مامانجون، خاله ها، شوهر خاله ها، برادرانت، خواهرت و نوه ها تک تک از راه می رسیدند. تو آرام خفته بودی و بر پیکرت از سه جهت باد می وزید. صورتت یخ کرده بود. گریه امانم نداد. آخ چقدر جای تو خالی ست، در پشت پنجره، رو به گلها. با کتابی در دست. روزهای یکشنبه بی تو چه معنایی خواهد داشت؟ می دانم جایی که هستی راحتی از دست هزاران درد. می دانم دیگر ماندنت برایت جز رنج چيزى نداشت و اكنون آسوده خوابیده ای ولی جای خالی یت به نهایت دلتنگمان مى نكد. به نهایت دلتنگ. نمى دانم از اين پس مادربزرگ چه خواهد كرد. نمى دانم زين پس چگونه روزهاى يكشنبه سپرى خواهد شد. دلم برايت تنگ شده. خيلى زياد. خيلى زياد.
پدربزرگ عزیزم روحتان شاد باشد
۰۳ آذر ۱۳۸۶
تولد، تولد، تولدت مبارک
نی لبک یکساله شد. پارسال درست همین روزها بود که وبلاگم متولد شد. مدتی بود که احساس کرده بودم کم کم موقع به دنیا آمدنش است. برای اسمش زیاد فکر کردم. در حال و هوای شعر های فروغ فرخزاد بودم و یکی از انگیزه های اصلی ام نوشتن مطلبی بود راجع به شعرهای فروغ، که تنها به همان چند جمله ی بالا اکتفا کردم ولی به نظرم اسمش خوب از آب درآمد!!! (البته مطلب کوتاهی نوشتم راجع به پری کوچک غمگین. )یکی دیگر از اهداف نوشتن وبلاگ برایم در میان گذاشتن تجربیاتم راجع به کلاس موسیقی بود و ایجاد فضایی برای جمع آوری پیشنهادات و انتقادات راجع به مشکلات کلاس که خیلی موفق نبود. احساس می کنم هرچه جلوتر آمده ام مطالبم شخصی تر شده و شاید به درد وبلاگ نخورد.
از شما می پرسم: این شخصی شدن و همگانی نبودن مطالب چقدر مخرب است و چقدر خوب؟ اصلا نظرتان راجع به وبلاگم چیست؟ از چه نظر موفق بوده و از چه نظر نبوده؟ خوشحال می شوم برای بهتر شدنش کمکم کنید. ( فقط انتقادات خیلی کوبنده نباشد که نی لبک دیگر جرات حرف زدن پیدا نکند. آخه همش یکسالشه.)ر
به یاد سید خلیل عالی نژاد

عاشقی در خون خود غلتیدن است.. . .. ... ... .. زیر شمشیر غمش رقصیدن است
سید خلیل عالی نژاد را خیلی ها با آهنگ آیین مستان می شناسند. آهنگی که بارها و بارها شنیده ایم ولی هر بار از شنیدنش لذت می بریم.
مدتی ست برای گروه تنبورمان ( گروه دست افشان) دنبال خواننده می گردیم. در این دو سه سالی که از تشکیل گروه می گذرد، با خواننده های مختلفی همکاری داشته ایم ولی هیچ وقت صدای خواننده و نحوه ی خواندن برایم راضی کننده نبوده؛ شاید به خاطر این باشد که در نوای تنبور به دنبال صدای سید خلیل می گردم. با آن صدای بم و قوی و با احساس. یعنی می شود ما برای گروهمان فردی با چنان صدای گرم و قوی پیدا کنیم؟
۱۹ آبان ۱۳۸۶
شاپرک
بوی گند حشره کش توی دماغم می پیچه. هنوز صدای بال زدنش رو می شنوم. بی جونه ولی هنوز مصمم. صدای بالها آرام آرام قطع می شه. من به خواب می رم.
۱۴ آبان ۱۳۸۶
وقتی دلتنگی چیکار می کنی؟
دلتنگیت رو با چی برطرف می کنی؟ا
ساز می زنی؟ اگه برطرف نشد چی؟ داد می زنی؟ اگه بازم نشد چی؟ا
کتاب می خونی؟ به یکی از دوستات زنگ می زنی؟ دوش می گیری؟ از خونه می زنی بیرون؟ یه گوشه می شینی و فکر می کنی؟ میای پای کامپیوتر و با این و اون چت می کنی؟ راجع به دلتنگیت می نویسی؟ نقاشی می کشی؟ شعر می خونی؟ خودت رو به کوچه علی چپ می زنی؟ بالاخره چی کار می کنی؟ا
بعضی وقتها دلتنگی یه وزنه ی بزرگتری به اسم بی حوصلگی دنبال خودش میاره و وصل می کنه به دست و پات. اون وقت اگه یکی از موارد بالا بتونه، بتونه، بتونه، دلتنگی رو از بین ببره، بی حوصلگی تو رو سفت می چسبونه به زمین، طوری که نتونی تکون بخوری.
۱۲ آبان ۱۳۸۶
قیصر امین پور

از درسهای دبستان چیز زیادی به یاد ندارم، جز چند تصویر، شعر و داستان از کتاب فارسی. کتاب فارسی برایم شیرین ترین و بهترین درس بود و نام قیصر امین پور در آخر روز برایم کلمه ی پیروزی.!!! راه می رفتم و هر بیت را حفظ می کردم.
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
شعر را از اول تا آخر از حفظ می خواندم و اگر موفق می شدم بدون وقفه و اشتباه، یک دور کامل آن را بخوانم، آخرین کلمه ، نام شاعر بود. و اغلب قیصر امین پور بود. آن روزها چه حرصی می خوردم از این قیصر امین پور که این همه شعر گفته است!!
یادش بخیر.
۰۶ آبان ۱۳۸۶
نازلی ستاره بود ،یکدم در این ظلام بدرخشید و جست و رفت

خاوران
سرزمینی کوچک با انسانهایی بزرگ .زمینی کوچک، دور از شهر، دور از انسانها ،در کنار قبرستان سرسبز و با شکوه ارامنه تهران.

زمینی با خاطراتی تلخ از سالهای 60 تا 67. زمین داغ است و خورشید سوزان تر از همه جا می تابد. مادرها و پدرها پیر شده اند، با نوه ها ی 20-30 ساله شان می آیند. عکس فرزندان جوانشان را از کیف بیرون می آورند، کنار کپه خاکی می گذارند که نمادی از قبر است.
- مادر دخترت چند ساله بود؟
- 24 ساله با شوهرش و چهار پسر دیگرم همگی اینجا خوابیده اند.
نازلی سخن نگفت، نازلی ستاره بود
یکدم در این ظلام بدرخشید و جست و رفت
دندان کینه بر جگر خسته بست و رفت
...

اینجا پر است از صدها، صدها جوان مبارز، صدها صدها وجود پاک با روحهایی بزرگ . اینجا پر است از صدها صدها خاطره ی تلخ.
- دختر جان، این قبر کیست که بر بالای سرش ایستاده ای؟
- مادرم و آن یکی قبر پدرم.
نازلی سخن بگو، نازلی سخن بگو
نازلی سخن نگفت
نازلی خورشید بود، از تیرگی بر آمد و در خون نشست
دندان کینه بر جگر خسته بست و رفت

خاوران سرزمینی ست مسطح با بوی آهک و یادگاری از چرخ های بلدزر . فراموش نمی کنم، گمانم 5 ساله بودم، نه فراموش نمی کنم، مادری را که با شیون و زاری پیکر بی جان پسرش را از زیر لایه ی نازک خاک ،که به 10 سانت هم نمی رسید، بیرون می کشید، نه فراموش نمی کنم. روز جمعه بود آمدیم، کپه های خاک با خاک یکسان شده بود. خاک بوی آهک می داد و هوا بوی غم و غربت. قطعه آجری زیر خاک پنهان کردیم به نشانی محل تقریبی قبر. سالهاست می آییم و می رویم، در کنار آن آجر درختی کاشته ایم و سنگ قبر ساده و کوچکی. و می دانیم این تنها نشانه ای ست.
مورچه های موذی نفرت انگیز با آن شکمهای چاق از زیر خاک بی خیال بیرون می آیند. سنگ قبرها شکسته اند و پنهان زیر خاک. خارها از زمین روییده اند با خاطراتی فراموش شده، با اجسادی بی نام و نشان. با ده ها گور دسته جمعی. فراموش نمی کنم. مرد و زن دست در دست هم، دور کپه خاکی حلقه زده اند. گور دسته جمعی 300 نفره. شعر می خوانند. همه هم صدا با هم:
سراومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتاب و می کارن
....
لبش خنده نور
دلش شعله ی شور
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور


۲۸ مهر ۱۳۸۶
پدربزرگ
چه شد که بعد از آن همه مدارج عالی پزشکی و آن همه هوش و آن همه تجربه، از درمان خودت عاجز مانده ای. چه شد؟ روزگار با تو چه کرد که تصمیم گرفتی به شفافیت و زلالی و صداقت کودکی باز گردی؟ چه شد که از نیمه ی راه برگشتی؟
در کنار تختت نشسته ام و تو در سکوت هراس آوری چشمهایت را بسته ای. هر از گاهی نگاهت می کنم، چشم باز می کنی و لبخند می زنی. حالت را که می پرسم، با چهره ای گشاده می گویی ظاهرا خوبم!! آرام میگیرم. می دانی که صدایت و لبخندت سرشارم می کند از امیدی شادی بخش.
هر از گاهی آیه ای می خوانی که کسی آن را نمی داند. هر از گاهی به جایی اشاره می کنی که کسی آنجا چیزی نمی بیند. ای کاش آنقدر عربی می دانستم که معنی آیه هایت را بفهمم و آن قدر زلال بودم که آنچه نشانم می دهی ببینم. من در اوج جوانی و تو در اوج پیری، در مقابلت ناتوانم از درک هستی. از درک این جسم پیچ در پیچ خاکستری رنگ لزج. از درک این پیکر ناتوان و مجروح. در مقابلت ناتوانم، دستانت را حرکت می دهی، چیزی را نشان می دهی، لبخند می زنی و چیزی می گویی که گوشهای من آن را نمی شنود. در مقابلت ناتوانم، ناتوان از درک اینهمه که تو می بینی و من نمی بینم.
هاسمیک
با خوشه های یاس آمده بودی
تایید حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی نهاد.
بلور سرانگشتانت که ده هِلالکِ ماه بود
در معرض خورشید از حکایت مردی می گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراس بیشه ی غربت را
هجا به هجا
دریافته بود
* * *
می خفتی
می آمدیم و می دیدیم
که جان ات
ترنم بیگناهی ست
راست همچون سازی در طوفان سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی دهد:
کلافی سر در خویش
گشوده می شود.
نغمه یی هوش ربا
که جز در استدراک همه گان
خودی نمی نماید.
نگاهت نمی کردیم، دریغا!ا
به مایه ئی شیفته بودیم که در پس پشت حضور مهتابی ات
حیات را
به کنایه درمی یافت
کی چنین بر بالیده بودی
ای هِلالکِ ناخن هایت ده بار بلور حیات!ا
به کدام ساعت سعد
بر بالیده بودی؟
قناری گفت
قناری گفت: کره ی ما،
کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.
ماهیِ سرخ ِ سفره یِ هفت سینش
به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می شود
کرکس گفت: سیاره ی من
سیاره ای بی همتا که در آن
مرگ
مائده می آفریند
کوسه گفت: زمین
سفره ی برکت خیز اقیانوسها
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود.
خلاصه احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه ی راهم کند
با اذانِ بی هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستان ماماچه پلیدک
که قضا را وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنماندم.
غروب ابدی
- نه، ای دوست غروبی ابدی است
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صدایی از دور ، از آن دشتِ غریب،
بی ثبان و سرگردان همچون حرکت باد
- سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دلِ من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
گل باقالا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم
می سپارد به رها گشتن، از دلهره گنگ دگرگونی
و در این جا در من، در سر من؟
آه . . . ه
در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
مثل یک حرف دروغ
شرمگین است و فرو افتاده
.....
۱۱ مهر ۱۳۸۶
اگه بخواد می شه

آره اگه بخوای و اگر بخواد می شه
باور کردنی نیست
یکی از اون 5 نفر من بودم
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا هورااااااااااااااااااااااااااااا
ترم دیگه تهران و دانشگاه هنر و ساز و ...ه
یعنی می گی از پسش برمیام؟
یعنی اون چیزی که تصور می کنم هست؟
آره اگه بخوای و اگر بخواد همون می شه.
باورم نمی شه ولی ....ه
اگه بخواد می شه
برام آینده روشنه، می بینمش
قربون معرفتت، بعد از اون همه شکست ...ه
یعنی می گی تا حالا راه رو اشتباه می رفتم؟
شاید تا حالا وقتش نبود
شاید ....ه
آره، اگه بخوام و اگه بخوای می شه
۲۶ شهریور ۱۳۸۶
دوست کوچک من
بعد از آن روزهایی که با هم هم کلاسی بودیم دیگر ارتباطی نبود . شاید به هم فکر هم نمی کردیم. تا آن روز. آن روز را از یاد نمی برم. سوار ماشین بودم ، تصمیم گرفته بودم بدون نگاه کردن به آدمها از روی کفشهایشان قیافه ها و شخصیتها را در نظرم مجسم کنم و ناگهان با دیدن یک جفت کفش اسپرت دخترانه که مصمم و محکم ایستاده بود ته دلم با خنده گفتم و این زهرا ست. و زهرا بود. تا آمدم بفهمم چه شده ماشین رفته بود. فردای آن روز باز این بازی را تکرار کردم و دوباره همان کفشها و زهرا. روز بعد همان ساعت سر آن ایستگاه پیاده شدم به هوای اینکه زهرا را غافلگیر کنم ولی زهرا آن روز نیامد، من بودم که غافلگیر شدم. اتفاق عجیبی بود. بعد از آن با او قرار گذاشتم و بعد از شش سال همدیگر را ملاقات کردیم. سری به دبستان قدیمی زدیم. روی پله ها که نشسته بودیم، با آن خط خوشش برایم نوشت: " من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم" یادش به خیر .
بهترین دوران دوستی ما امتحان نهایی سال سوم دبیرستان بود که حوزه ی امتحانی ما مدرسه ی آنها بود. می شد ساعتی را با هم بگذرانیم. چند باری باهم بیرون رفتیم. چند باری پیاده تا نزدیکی خانه رفتیم. حرف زدیم و از دردها گفتیم. ولی همیشه چیزی مانع بود که دوستیمان صمیمیت خود را پیدا کند. نمی دانم او مرا نمی دید یا من او را. هر چه بود دوستیمان همیشه در حد وسط باقی ماند. کنکور را که دادیم. فهمیدم زهرا دیگر اصفهان نیست. ظاهرا یزد ساکن شده بودند و من از حال و روز او بی خبر ماندم. دوستی کوچکمان در پس ذهنم به یادها و خاطرات پیوسته بود. از دیدنش و شنیدن صدایش ناامید بودم.
امروز که می نویسم او را سالهاست ندیده ام. ولی صدایش را شنیده ام و حرفها و دردها و دلتنگی هایش را در وبلاگش و ایمیل هایش خوانده ام. همه ی این ارتباط مجدد را مدیون تلاش اخیر اویم. تلاشش برای بازیافتن دوستیمان با گذشت سالها بی خبری. مدیون آن صدای گرفته ای که دیگر چندان شاد نبود که شنیدنش درست در روزی که من خانه ی مادربزرگ بودم ، بیشتر به معجزه می مانست، چه شد که او زنگ زد و من آنجا بودم؟ چه شد که به یاد دوستی فراموش شده ای افتاد؟ گرچه هنوز فاصله ای ست که نمی گذارد آن طور که باید محرم دردها و دلتنگی های هم باشیم، چیزی در این دوستی ست که مرا به فکر می برد. این همه نشانه این همه معجزه برای چه؟ چه چیزی را باید ببینیم که هنوز ندیده ایم. چرا همیشه آنهایی را که دوستشان داریم و دوستمان دارند ، ساده از دست می دهیم و نمی بینیمشان. چندبار برایمان پیش آمده دوستی را که در چند قدمی مان داشته ایم نپذیرفته ایم و به دنبال اویی بوده ایم که فرسنگها از ما فاصله داشته. چه چیزی نگاهمان را به دور خیره می کند به جستوجوی چیزی که در همین نزدیکی داریم؟ چه چیزی؟
۱۹ شهریور ۱۳۸۶
چه شب ها و روزهایی بود
ولی اجرای روز آخر تمام سم آن روزها و آن برخوردهای بی انصافانه و آن حرفهای اعصاب خرد کن را از روحمان خارج کرد و تمام تاریکی آن روزها را روشنایی بخشید.
۰۹ شهریور ۱۳۸۶
۲۹ مرداد ۱۳۸۶
امیدوارم.....و
این بار شمشیرم رو از رو بستم. تا اینجای کار اومدم. بقیه اش رو هم باید برم. احساس می کنم ، رتبه ام یک پیام بوده. پیامی برای درستی راه. با تمام وجود دلم می خواد امتحان عملیم به خوبی امتحان تئوریم بشه. گرچه ده نفر بیشتر نمی خواند و تازه معلوم نیست از این ده نفر چند تا ویولن می خوان. گرچه ویولونیست بهتر از من خیلی خیلی فراوونه. گرچه معلم من هیچ یک از اعضای هیئت ژوری نیستند. گرچه خیلی ها معلمشون یکی از اعضای هیئت ژوری هستند. با این حال .... آرزوی قبولی که جرم نیست. امسال نشد، سال دیگه حتما می شه. لحظه ای چهره ی آقای کیوان از ذهنم دور نمی شه. یادم نمی ره وقتی فهمیدند کنکور هنر شرکت نکردم چقدر ناراحت شدند. می خوام جبران کنم. به خاطر دایی علی، به خاطر بچه هایی که بهشون درس می دم، به خاطر تمام آرزوها و بلندپروازی هایی که از کودکی در ذهنم داشته ام، به خاطر .... ... امیدوارم ......و
۱۷ مرداد ۱۳۸۶
ای کاش می دانست
۰۶ مرداد ۱۳۸۶
نو که اومد به بازار......ه
خوشحالی ؟ ناراحتی؟ از دستش می دی؟ا از اینکه خوشحاله و به اونی که می خواسته برسه، رسیده، خوشحالی؟ا از شروع شدن یک زندگی پر از عشق لذت می بری؟ا از اینکه نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارشه نگرانی؟ا از بی انتهایی این راه مبهم که از همین ابتدا در مه محو شده احساس ترس می کنی؟ا به عشقی که بدست آورده حسودی می کنی؟ا از تنها شدن می ترسی؟
بالاخره نفهمیدم چه حسی دارم!!!!!!ا
۲۴ تیر ۱۳۸۶
نامه
" آن کیست کز روی کرم ، با من وفا داری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکو کاری کند."




فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم. به آن سکوت عظیمی که همچون سیاه چاله ای همه چیز را در خود فرو برده است. به آن دستانی که با حرکتی دائم و بی وقفه در هوا تاب می خورند و انگار از ابدیت می آیند و به ابدیت می روند. به آن صدای سازی فکر می کنم که در هوا گم شده و از دور دستها می آید. به آن پستچی پیری فکر می کنم که توی سایه ای لمیده و نامه برایش به خاطره ای درد آور و دور بدل شده. به آن کلماتی می اندیشم که روی کاغذ پیچ و تاب می خورد و هر بار خود را به هزار بو و خاطره پیوند می زد. به سکوت عظیمی می اندیشم که همچون سیاه چاله ای همه چیز را در خود فرو برده است.
۰۹ تیر ۱۳۸۶
تابستان و بی حالی و گرما
تصمیم گرفتم از نوشته های قبلی ام استفاده کنم. نوشته هایی که فراموش شده اند و گوشه ی کمد خاک می خورند. نوشته هایی که به انتظار خوانده شدن، سالهاست سکوت کرده اند. امیدوارم دست و دلم پی تایپ آنها برود!!!ا
مهستی
مهستی با نام واقعی افتخار (خدیجه) دده بالا (زاده 25 آبان ۱۳۲۵ - درگذشت ۴ تیر ۱۳۸۶) خواننده ایرانی موسیقی سنتی و پاپ و خواهر خوانندهٔ ایرانی هایده است.
از او با عناوینی چون بانوی آواز گلها و دلها و بزرگ بانوی آواز ایران یاد میشود.
وی در نوجوانی استعدادش برای خوانندگی توسط پرویز یاحقی کشف شد. خواهر او نیز یکی از بزرگترین خوانندگان موسیقی پاپ ایران یعنی هایده است. هایده از مهستی بزرگتر بود، اما مهستی زودتر از خواهر خود پا در وادی هنر گذاشت. وی نام خود را از مهستی گنجوی شاعره ایرانی وام گرفته بود. در سال ۲۰۰۵ میلادی، آکادمی جهانی هنر، ادبیات و رسانه از وی برای ۳۵ سال فعالیت در زمینه موسیقی سنتی و پاپ ایرانی تقدیر به عمل آورد.
وی در روز دوشنبه چهارم تیرماه سال ۱۳۸۶ خورشیدی، در ساعات اولیه روز (۷:۵۲بامداد) و به علت بیماری سرطان روده بزرگ در کالیفرنیا چشم از جهان فرو بست. از وی ۳۵ آلبوم برجای مانده است. شروع کار مهستی در سن 17 سالگی در سال 1342 برنامهٔ گلها برنامه شماره ۴۲۰ و با خواندن ترانه ای به نام آن که دلم را برده خدایا ساختهٔ بیژن ترقی در سبک موسیقی کلاسیک ایرانی بوده است . اما پس از طی زمان و همراه با گرایش عمومی برای موسیقی پاپ بخصوص در دوران پس از انقلاب اسلامی ایران آهنگ هایی نیز درین سبک اجرا نمود.
با گروه کثیری از ترانه سازان ایرانی در سبک های گوناگون، از علی تجویدی و اسدالله ملک گرفته تا انوشیروان روحانی، صادق نجوکی، محمد حیدری و منوچهر چشم آذرو با ترانه سرایانی چونتورج تگهبان،هما میرافشار و ژاکلین همکاری داشت. بیشتر کارهای او در حدود ۶۰ اثر ازجهانبخش پازوکی است.
در اواخر و آلبوم آخر (از خدا خواسته) نیز شادمهر عقیلی عهده دار موسیقی و تنظیم کارهایشان با ترانه هایی سروده مریم حیدرزاده بوده است.
در ابتدا خانواده وی نسبت به آواز خوانی او اظهار بی میلی می کردند چرا که در آن دوران خوانندگی برای یک زن مناسب تلقی نمی گردید.
دوبار ازدواج کرده ولی هر دوی ازدواج ها منجر به طلاق گردیده است. از ازدواج اول با کورس ناظمیان صاحب دختری به نام سحر است. ازدواج دوم ایشان هم با بهرام سنندجی صاحب کارخانهٔ کفش بوده است. مهستی از تنها دختر خود دو نوه به نامهای ناتاشا و ناتالی دارد.
مهستی تا حدود چهار سال بیماری خود را از اطلاع عامه مردم پنهان نگاه داشته بود. اما تحت شیمی درمانی خفیف قرار گرفته بود. پزشکان به او هشدار داده بودند که در صورت مداوا با دز بالاتر که مورد نیاز، شرایط وی میباشد، امکان ایجاد مشکل در صدای او وجود خواهد داشت. با این وجود در نوروز ۱۳۸۶ که قرار بود کنسرتی در دبی انجام دهد. به علت ظهور مجدد علایم بیماری، در بیمارستانی در آن شهر بستری شدند و فوراً به لس آنجلس بازگشت و در برنامه تلویزیونی در مصاحبه با نادره سالار پور،دختر برادر خود، به همراه با پزشک خانوادگی،حضور پیدا کردند و اعلام کردند که به بیماری سرطان مبتلاست و باید پرتو درمانی شوند. بدین منظور پس از انجام مداوا به همراه دخترش به شمال کالیفرنیا رفتند.
پیکر وی پس از انتقال از شمال کالیفرنیا، در ساعت ۱۲٫۳۰ روز جمعه ۸ تیر در گورستان وست وود مورچری در لس آنجلس و در کنار مزار خواهر خود هایده و مادرشان، به خاک سپرده شد و هزاران نفر و از جمله هنرمندان برجسته ایرانی مقیم خارج از کشور در مراسم خاکسپاری وی شرکت کردند.
۲۸ خرداد ۱۳۸۶
باور
۲۲ خرداد ۱۳۸۶
حرفهای درگوشی
یادمه چند سال پیش آرزو می کردم بتونم موسیقیم رو به طور حرفه ای دنبال کنم و بتونم اون چیزی باشم که می خوام. حالا که دارم به اون سمت پیش می رم .....ه
پیش خودمون بمونه، راستی راستی دلم برای درسهای مزخرف!! مقاومت مصالح و تحلیل سازه و علی الخصوص محاسبات سازه های فلزی و بتنی، تنگ شده. دلم می خواد برم دو سه تا مسئله ی جانانه از خرپاها گرفته تا تیر و پی حل کنم. ولی کاش این دلتنگی به دو سه مسئله اکتفا کنه و مجبور نشم برای رفع دلتنگی همه ی درسهای دانشگاه رو دوره کنم!!!!!!!!!!!!!ا
۱۲ خرداد ۱۳۸۶
رویاهات رو از دست نده
شهامت می خواهد، در واقعیت زندگی کردن، شهامت می خواهد. چقدر شهامت داشته ایم؟ چقدر تحقق رویاهایمان را به خاطر ترس نادیده گرفته ایم؟
رویاهات رو از دست نده
واسه اینکه اگه رویاهات از دست برن
زندگی عین بیابون برهوتی می شه
که برفا توش یخ زده باشن
رویاهات رو از دست نده
واسه اینکه اگه رویاهات بمیرن
زندگی عین بال بریده ی یک مرغ میشه
که مگه پرواز رو به خواب ببینه
لنکستون هیوز
۰۹ خرداد ۱۳۸۶
لاله واژگون یا اشک مریم

مشخصات کلی
نام: لاله واژگون ، لاله سرنگون و اشك مريم
بو: بوی گلهای این گیاه زیاد مطلوب نیست و منحصراً به دلیل رنگ و فرم گلها کاربرد دارد.
اندازه: ارتفاع تا 100 تا 120 سانتیمتر، فاصله کاشت 35 سانتیمتر
محل: گلستان كوه در خوانسار، ارتفاعات اشترانكوه لرستان و كوههاي صمصامي در چهار محال و بختياري و شمال خراسان
خاک: مرطوب و غنی و دامنه هاي سنگلاخي و صخرهاي
حساسیت: مقاوم به سرما
عمر گل: 3 هفته
رنگ گلها: زرد، نارنجی، قهوه ای متمایل به قرمز، زنگوله ای
برگها: کشیده و مجتمع
ازدیاد: تقسیم بوته
زمان گلدهی: فروردین و اردیبهشت در نواحی شمالی زاگروس و در مناطق جنوبي در اواسط تابستان
زمان کاشت: شهریور، مهر، آبان
زمان تقسیم بوته: شهریور و مهر
لاله هاي واژگون يكي از 12 هزار گونه گياهي شناسايي شده در كشور است كه زيباييي آنها نفس را در سينه حبس كرده و كمتر كسي است كه آرزوي ديدن آنها را در آغازين فصل سال نداشته باشد . در صورت عدم تخريب به واسطه دام و انسان حتي 10 هزار شاخه از آن را در يك دشت ميتوان مشاهده كرد. اين گياه نه تنها گل زيبايي است بلكه خواص درماني متعددي نيز دارد. اين گياه اشك مریم نيز ناميده مي شود که اين به خاطر مقدار شبنمی ست که در بين اين گلها جمع مي شود و بعد از گل به پائين مي چكد.
عمر اين گياه بسيار كوتاه است. از اوايل ارديبهشت ماه گل دهي اين گياه شروع مي شود و در فصل بارش تمام مي شود.
خواص دارويي اين گياه اصولاً در پياز اين گياه است. پياز اين گياه داروي مؤثري براي دردهاي رماتيسمي و دردهاي مفصلي و پاك كننده دستگاه كبدي است. البته اين گياه جزء داروهاي سمي است و مصرف آن بايد زير نظر پزشك باشد.
چراي احشام، تخريب زيستگاه براي ايجاد اراضي كشاورزي، برداشت مستقيم اين گياه و عرضه به بازار مهمترين عوامل تهديد لاله هاي واژگون است. اين گياه نخستين بار در سال 1576 ميلادي به وسيله جهانگردان اروپايي از ايران به اتريش برده شد. شيوه پرورش لاله واژگون در باغها و گلخانهها در سطح وسيعي از اروپا رواج دارد در حالي كه اين گل در فلات ايران به طور طبيعي رشد و نمو ميكند .
۰۴ خرداد ۱۳۸۶
لاله واژگون
مرگ از باغچه ي خلوت ما ميگذرد داس به دست
----------
چند تا مطلب آخری باز هم اون چیزی نشده که می خواستم. چون موضوع سختیه که حتی بیان کردنش هم ساده نیست، چه برسه به نوشتن.
* * *
از اولین جلسه ی کلاس چند هفته ای می گذرد. کم کم حالتهای غیر عادی بچه ها را فهمیده ام و تا حدودی می توانم حالتهای عادی و غیرعادی را از هم تفکیک کنم. بر احساس خودم مسلط شده ام. بچه ها را دوست دارم. از بودن در کنارشان لذت می برم. دنیایی ست که مرا برای ساعاتی از شلوغی خیابانها و ازدحام کوچه ها، از شلوغی ذهن و از انبوه کارهای نکرده جدا می کند. فرصت می کنم بدون عجله کمی روی صندلی بنشینم و همراه با بچه ها چشمهایم را ببندم و به صدای پرنده ها گوش دهم. فرصت می کنم هر آهنگ را بارها و بارها بشنوم بدون آن که کسی ابراز خستگی کند و از این بابت احساس آرامش می کنم. فرصت می کنم عکس العملهای خودم را در شرایط کاملا ناگهانی و غیر منتظره آزمایش کنم و فرصت می کنم با بزرگسالانی باشم که از دنیای کودکانه ی خود دور نیستند، بین گریه و خندشان چندان فاصله ای نیست. به سادگی از چیزی خوشحال می شوند و به سادگی از چیزی ناراحت. حالا می دانم برای آنها چه هستم. یک دوست. و می خواهم یک دوست باقی بمانم.
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
استفان هاوکینگ" به ایران می آید
پروفسور استفان هاوکینگ نابغه عصر حاضر و از نظریه پردازان برجسته جهان به دعوت پژوهشگاه دانش های بنیادی به ایران سفر می کند. به گزارش خبرگزاری مهر، این دانشمند نابغه درهشتم ژانویه سال 1942 یعنی حدود 300 سال پس از مرگ دانشمند بزرگ گالیله در آکسفورد انگلیس به دنیا آمد. محل زندگی والدینش در شمال لندن بود اما در طول جنگ جهانی دوم آکسفورد مکان امن تری برای کودکان محسوب می شد. هنگامی که استفان 8 ساله شد، خانواده اش راهی منطقه سنت آلبانز در 20 مایلی شمال لندن شدند. استفان در 7 سالگی به مدرسه رفت و در ادامه راهی کالج لندن در آکسفورد شد. این کالج محلی بود که پدرش نیز در آن درسی خوانده بود.استفان تمایل به تحصیل در رشته ریاضیات را داشت گرچه پدرش دوست داشت فرزندش یک پزشک شود. در آن دوران ریاضیات در کالج لندن وجود نداشت بنابراین وی به فیزیک روی آورد. پس از سه سال وی توانست دیپلم افتخاری کسب کند.وی در ادامه راهی کمبریج شد تا در رشته کیهان شناسی ادامه تحصیل دهد. استفان پس از دریافت مدرک Ph.D در سال 1973 انستیتو اخترشناسی را ترک کرد و از سال 1979به مقام استادی ریاضیات دست یافت.استفان هاوکینگ دارای 12درجه افتخاری است. او در سال 1982 جایزه ارزشمند CEB را دریافت کرد و در سال 1989 نیز یک دیپلم افتخاری دیگر موسوم به Companion of Honour به دست آورد.وی که از فلج عصبی 99 درصدی رنج می برد هم اکنون عضو آکادمی علوم آمریکا نیز هست.
خبرگزاری مهر
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
فعلا خداحافظ
۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
معلولیت، کمبود یا ویژگی؟ه
این یک نامه ست. نامه ای برای یک دوست. برای یکی از اون سایه هایی که آروم و بی صدا توی وبلاگم می یاد و می ره و هیچ ردی به جا نمی ذاره، یا برای اون سایه ای که حضورش رو با چند کلامی مرئی می کنه.
از وقتی وبلاگ نویس شدم!! دیگه طرف کاغذ و قلم نمی رم. وبلاگها رو دوست دارم. مکانهای جالبی اند. مدتیه از برکت این کلاس کم توانان ذهنی با یکسری وبلاگ آشنا شدم که ویژگی های مشترکی دارند و اون هم معلولیته. جالبه. آهسته و آروم مثل تو می رم توی وبلاگها و کمی پرسه می زنم. کسی حتی حضورم رو هم حس نمی کنه. مثل یک غریبه وارد قلمرویی شدم که در تمام عمرم باهاش بیگانه بودم، چون زیادی بهم نزدیک بود!! احساس آدمی رو دارم که تازه داره از خواب بیدار می شه. مدتیه که توی فکر موسیقی درمانی بودم ولی فکر تا عمل فاصله داره. این بار وسط گودم. درست وسط وسط . حالا احساس می کنم معلولیت بیشتر یک ویژگیه تا یک کمبود. یادمه بچه که بودم مرتب از شرایط خاص خودم یک کمبود و یا یک نقص می ساختم. یک معلولیت در زندگی. کمبودهای کوچک و بزرگ برام به خلاء بزرگی بدل می شد. به معلولیت بزرگی که هیچ چیز توان جبران اون رو نداشت. نمی فهمیدم چه چیزی می تونه ازرش پرداخت بهایی به این بزرگی رو داشته باشه. بزرگتر که شدم سعی کردم بفهمم اون چیه که من به خاطرش باید بعضی از کمبودها رو تحمل کنم. سعی کردم ویژگی های شرایط خاصی که کمبودها به وجود می یاوردند رو درک کنم. من خودساخته تر و مستقل تر از خیلی از هم سن و سالهام زندگی می کردم.
احساس خوشبختی می کنم. به خاطر این همه زیبایی ای که توان درکش رو در خودم یافته ام. به خاطر نوای ساز، به خاطر حس سیری ناپذیر نواختن و آموختن. به خاطر شوق زیستن، احساس خوشبختی می کنم. سعی می کنم از دور خودم رو ببینم، بیشتر از اینکه توی جریان غرق بشم . البته همیشه وضع به این خوبیها هم نیست. بعضی وقتها من می مانم و یک کوه سوال بی جواب و یک دنیا دلتنگی.
۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶
بخش دوم: کسی که مثل هیچ کس نیست
اینکه بچه ها به نظر خیلی نرمال می آمدند ولی تا دهانشان را باز می کردند می فهمیدی که عدم تعادل بارزی دارند ویژگی خاص کلاس و شاگردانش بود که از هر کدام برایم یک معما می ساخت. معماهایی که حل آن زمان بسیاری می طلبد.
نکته ی جالب دیگر اینکه اکثر بچه ها هم سن و سال خودم بودند. در رنج سنی 20 تا 27 سال. با این حال به نظر 14، 15 ساله می آمدند. این بی زمانی خیلی غیر قابل درک بود. بچه ای که 24 سال داشت ولی از نظر عقلی در حد یک بچه ی 5 ساله بود. حتی صدا و رفتارش. با وجود عقل معیوب احساسات خیلی قوی ای داشتند. احساساتی که خیلی مرا به فکر می اندازد. تلاشهایی برای جلب محبت تو. تلاشهایی برای ارضای حس کمبودشان. تلاشهایی برای جلب توجه. و من واقعا از چگونگی برخوردم با این موج احساسات در می مانم. نمی دانم چقدر باید با آنها همراه شوم. نمی دانم چگونه احساس محبتم را از احساس ترحم جدا کنم. نمی دانم چقدر به آنها نزدیک شوم. نمی دانم باریشان معلم باشم یا دوست.
دیروز بین دو نفر از بچه ها دعوا شده بود. یکی به شدت می لرزید (سپیده) و یکی بی تفاوت و آرام نشسته بود (اطیه). سپیده ناراحت بود چون اطیه خودش را به معلم می چسباند و مدام قربون صدقه ی معلم می رفت. سپیده نمی توانست این رفتار را تحمل کند. پرخاش می کرد و عصبی بود. کمی با سپیده حرف زدم و سپیده به گریه افتاد. به دنبال گریه ی سپیده بقیه ی بچه ها هم به گریه افتادند!!! گفتم "ما می آییم کلاس موسیقی یا نقاشی که احساساتمان را، غم ها و شادی هایی را که نمی توانیم به زبان بیاوریم این طوری بیان کنیم." آهنگی زدم و از بچه ها خواستم بگویند من خوشحالم یا ناراحت. چون آهنگم شاد بود سپیده با لبخندی از ته دل گفت خاله خوشحاله. باز آهنگ شادی زدم، با همان لبخند گفت خاله خوشحاله. این بار آهنگ غمگینی زدم، سپیده بغض کرد و توی چشمهایش اشک جمع شد، گفت خاله ناراحته.
خوشحال می شوم اگر پیشنهادی بدهید.
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
کسی که مثل هیچ کس نیست
چندین بار تلاش کردم چیزی راجع بش بنویسم. ولی نشد. دستم پیش نمی رود. بی حرکت روی کلیدها می ماند. ذهنم از توصیف آنچه دیده عاجز است. انگار هنوز درک نکرده چه دیده. انگار هنوز آنچه را دیده باور نمی کند. فضای بسیار جالبی بود. خانه ای بود قدیمی در یکی از بازارچه های خیابان عبدالرزاق. بازارچه را که رد می کردی، کوچه ی تنگی جلوی چشمت ظاهر می شد و نگاههای غریبه ای که به سمتت روانه می شد. مدتها بود می خواستم به اینجا بیایم ولی نمی شد. حالا که دیگر سرکار نمی رفتم وقت خوبی بود. با کمی دلهره وارد کوچه شدم. نمی دانستم باید منتظر دیدن چه چیزی باشم....ه
* * *
خانه ای بود با حیاطی با صفا. هرکس به حال خودش توی کلاسها می گشت. کسی برای استقبالم نیامد. کمی این طرف و آن طرف را سرک کشیدم تا بالاخره آشنایی پیدا کردم. بچه ها آنقدرها هم غیرعادی به نظر نمی رسیدند. خیلی محترمانه حرف می زدند. اگر نمی دانستی فکر نمی کردی مشکلی داشته باشند. نقاشی می کردند، گلیم می بافتند، خیاطی می کردند. تنها حالت غیرعادی شان خنده ها و ابراز احساسات بی موقعشان بود.
روز شنبه قرار بود برای شروع کلاس موسیقی بروم آنجا. از هفته ی قبل کارها به شکل معجزه آسایی انجام شده بود. از لیست کردن سازهای مورد نیاز گرفته تا تهیه ی آنها و تهیه ی هزینه ی خریدشان. همه چیز در کمتر از یک هفته اتفاق افتاد، که واقعا به معجزه می ماند. کاری که همه جا حداقل یک ماه طول می کشد.
این معجزه را به فال نیک گرفتم. شنبه با سختی بسیار سازها را آوردیم توی موسسه و با بچه ها فضای کلاس را آماده کردیم. فضای کلاس اتاقی بود پر نور با ارسی های رنگی بی نظیر، که از لای شیشه های شکسته کبوترها می آمدند و می رفتند.
سری اول شش نفر بودند. اولین چیزی که با آن مواجه شدم سکوت بود. از شکستن این سکوت می هراسیدم. سکوتی سنگین با نگاههایی پرسش گر. هر سوالی تنها یک کلمه جواب داشت و بعضی اوقات هیچ جوابی پیدا نمی شد. بالاخره از روی صندلی بلند شدم و بقیه را نیز به این کار دعوت کردم. با خودم فکر کردم : اینها بچه های کوچکی نیستند که دنیای کودکانه ی بازی ها مجذوبشان کند. با این حال دل را به دریا زدم. بازی را شروع کردم. من جلو می رفتم بقیه پشت سرم . یک جمله را به دلخواه انتخاب می کردیم و با گامهایمان آن را بخش می کردیم. پشت سرم چهره های متعجبی را می دیدم که کم کم سکوتشان شکسته می شد. لبخند رضایت روی لبان تک تک آنها برای به نهایت لذت بخش بود. لبخندی که نه از روی تصنوع بلکه از رضایت و لذت بود. صداقت کودکانه اولین برداشتی بود که از این لبخندها می توانستم بکنم.
و اما سری دوم ....یک گروه 9 نفره بودند.
ادامه دارد...........ه
۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
زندگی در سایه ی یک غول!!ه
" ژاک تورنیه رفته است به سراغ مرد جوان گمنامی (پسر موتزارت) که سایه ی غولی روی شانه هایش سنگینی که نه، بلکه زیر بار خود لهش می کند. او درنظر ندارد موتزارت دیگری شود، خواست ها و بلندپروازی هایش محدود است، استعدادش هم همین طور ولی نمی خواهد نام بلند آوازه ای را یدک بکشد، " پسر موتزارت آسمانی!"، در عین حال می خواهد پدری را که هرگز به یاد نمی آورد درست بشناسد و بفهمد چگونه آدمی بوده است."ه

"سایه ی غولی روی شانه هایش سنگینی که نه، بلکه زیر بار خود لهش می کند." جمله ای که مدام در سرم تکرار می شود و مرا به فکر می اندازد. فرانسوا گزاویه ولفگانگ موتزارت، فردی که من تا به این لحظه حتی اسمش را هم نشنیده بودم ولی پیانیست چیره دستی ست که آهنگهای نه چندان زیادی ساخته. بیشتر از هر چیز رهبر و معلم خوبی ست. شش ماه بیشتر نداشته که پدر ( ولفگانگ آمادئوس موتزارت) دار فانی را وداع گفته. اولین آهنگهایش در وین با شکست مواجه می شود چرا که همه از او انتظار کارهای خارق العاده ای را دارند. فرانسوا از وین می گریزد، از شهر پدری و از خودش می گریزد، شاید هم از نقشی که دیگران برایش تعیین می کنند می گریزد و به جستجوی خودش در شهر دیگری ساکن می شود. در پی یافتن راهی ست که خودش باشد. شخصیتی جدا از پدرش. می خواهد فرانسوا باشد، نه پسر موتزارت. می خواهد آهنگهای خودش را بنوازد، نه آهنگهای پدرش. می خواهد مثل خودش آهنگ بسازد، نه مثل پدرش. با این وجود با احتیاط وارد حوزه آهنگسازی می شود. انگار آهنگسازی قلمروی پدرش هست. شاید می ترسد که آهنگی در شأن پسر موتزارت نسازد. زندگی اش در جستجوی پدرش و در جستجوی خودش می گذرد. گرچه آهنگهای محدودی که ساخته رنگ و بوی مخصوص خودش را دارد، گرچه با کنسرتهای پیاپی که به تشویق معشوقه اش، در شهرهای مختلف برگزار می کند، مبارزه ای ست برای اثبات خودش ولی باز زیر سایه است. زیر سایه ای که نمی گذارد دیگران او را ببینند.
در زندگی هامان چقدر زیر سایه ی برترینها قرار می گیریم؟ چقدر می توانیم از زیر بار نگاه ها و نقشها سالم بیرون بیاییم. شهرت هنرمندان و دانشمندان بزرگ در ازای له شدن و نادیده گرفته شدن چه استدادهایی بوده؟ آیا اگر فرانسوا موتزارت پدر بود و آمادئوس موتزارت پسر، باز هم آمادئوس بود که به شهرت می رسید؟ آیا خواهر موتزارت، نانرل، با همه ی استعداد و توانایی اش قربانی دیگری نبود که زیر سایه ی غول له شد؟ه
۲۲ فروردین ۱۳۸۶
دوراهی
اولین دوراهی من, در سن 6 سالگی بود. برای انتخاب یک ساز تخصصی. بین تار و ویولن، تار را انتخاب کردم. نتیجه ی اولین انتخابم, دو سال تار زدن بود و بعد از دو سال ترک آن برای همیشه. تار زدن را ترک کردم و ویولن زدن آغاز شد. شروعی در پی پایانی. بعضی اوقات با خودم فکر می کنم اشتباه کردم. اگر تار را ادامه داده بودم . . . . آره, اگر تار را ادامه داده بودم, یک دوره از زندگی ام به کل تغییر می کرد. یک سری از دوستانم, یک سری از موقعیتهایم, یک سری از احساسهایم. نمیدانم بهتر بود یا بدتر, این دوراهی از آن دو راهیهایی نبود که یکی به جادوگر و ماجراهای خطرناک و یکی به فرشته ی مهربان و بهشت ختم شود. این دو راهی فقط ابتدای راه بود, فقط چند قدم و بعد . . . . بعدش من بودم و دوراهی های بعدی!! دوراهی از پی دوراهی. فرصت برای انتخاب فقط یک لحظه بود و همه چیز به آن لحظه بستگی داشت. وقتی بچه ای این شانس یا بدشانسی را داری که بعضی اوقات دیگران برایت انتخاب می کنند و پیامدهایش را, حداقل پیش خودت, از چشم آنها می بینی. بزرگتر که می شوی, مجبوری خودت انتخاب کنی. تنها. بدون اینکه کسی بتواند برایت تصمیم بگیرد. آن وقت است که پیامدهایش را نمی توانی از چشم کس دیگری ببینی. همین خط بی انتهای پیامدهاست که بعضی اوقات انتخاب ها را به عقب می اندازد و فرصتها به آرامی, بی آنکه حتی ببینیشان, از دست می روند. دوراهی هایی که بعضی اوقات تو را از راه رفتن باز می دارد. دو راهی هایی برای انتخاب یک دوست, برای انتخاب جایی برای زندگی , برای انتخاب شیوه ای برای زیستن. دوراهی هایی که بعضی اوقات تو را از راه رفتن باز می دارد.
۱۴ فروردین ۱۳۸۶
سمنان

امسال سمنان را برای سفر انتخاب کردیم. بیشتر به سفر اکتشافی می مانست. کتاب و اطلاعات کمی در اختیار داشتیم. تقریبا مطمئن بودیم که سفر کوتاهی خواهیم داشت با دیدنی های کم. ولی برعکس تصورمان با اینکه 5 روز مسافرت طول کشید، جاهای ندیده ی بسیاری باقی ماند. حسن این سفر این بود که اطلاعات وسیعی راجع به این استان پیدا کردیم.
برای من از همه جالبتر، مسجد تاریخانه ی دامغان بود، که به قرن 2 هجری می رسد. بعضی ها معتقد اند پیشتر آتشکده بوده. مسجد دارای طاق ساسانی و به اصطلاح طاق های گهواره ای بوده که بعد از مرمت در زمان قاجار، بجز یک طاق که دست نخورده مانده، بقیه ی طاقها به شکل جناقی که مخصوص دوران قاجار بوده در آمده اند. نکته ی دوم اینکه طاقها در ابتدا همه با هم همسطح بوده اند که در حال حاضر طاق وسط از بقیه بلند تر و سایرین کوتاهتریند. حالت جناقی طاقها باعث نشست ستونها و دیوارها شده. محراب کاملا صاف نیست و اندکی انحراف دارد که بر مسجد نبودن بنای اولیه تاکید دارد، چرا که اگر بنا از ابتدا برای مسجد ساخته شده بود، ایوانها و طاقها همه به سمت قبله ساخته می شد. مناره خارج از مسجد قرار گرفته که می گو یند ابتدا در وسط حیاط مسجد بوده و لی در زمان مرمت منار داخلی تخریب و منار بیرونی ساخته شده. در تمام ایوان ها ستونها و رواقهایی وجود داشته که البته تمام ستونها و رواقها باقی نمانده. در هر گوشه دری بوده برای ورود به فضاها و اتاقهایی دیگر که در زمان مرمت بنا این درها مسدود شده. مسجد عاری از هر گونه کاشی کاری و یا گچ بری ست. در نهایت سادگی بنا شده.
برای دیدن عکسهای مسجد لطفا اینجا را کلیک کنید:
http://others-nei-labak.blogspot.com/
عید
خیلی ها مراسم عید را سنتهای دست و پاگیری می دانند. سنتهایی که به هیچ دردی نمی خورند و ارزش سالی یک بار را هم ندارند. مردمی را دیدم که نوروز و بهار هیچ بازتابی در زندگی شان ندارد. نه خانه تکانی، نه سفره ی هفت سین، نه مراسم دید و باز دید، نه مسافرتی! نوروز یک تعطیلی طولانی و کسل کننده است که به درد هیچ کاری نمی خورد!!!!
خانه تکانی
ولی من اصلا چنین دیدی به نوروز ندارم. خانه تکانی برایم بوی خاک و خاطره های دور و نزدیک را دارد. یک دفترچه ی کوچک خاطرات، یک یادگاری از محله ی کودکی، یک بوی آشنا، یک کتاب پر خاطره که از لای انبوه کتابها به زمین می افتد و همین کافی ست که خانه تکانی برای حداقل یک نصفه روز عقب بیفتد. یک دستخط بچه گانه، یادآور روزهایی که کم کم به فراموشی سپرده می شوند : " خواهر عزیزم من را ببخش که شکلاتت را خوردم و با من آشتی کن. " یک ورق امتحانی، یاد آور روزهای امتحان و کتابخانه های شلوغ، که ته میز مچاله شده و تا امروز از دست جاروها و سطل آشغال جان سالم به در برده. یک نقاشی، یک کارت پستال، یک هدیه، یک نامه که هیچ گاه پست نشد و و و... .
و در گیر و دار بررسی خاطرات چیزهایی پیدا می شوند که مدتها از تیر رس پنهان مانده اند.
سفر

۲۵ اسفند ۱۳۸۵
۱۷ اسفند ۱۳۸۵
هنوز در فکر آن کلاغ ام
در فکر آن کلاغ ام در دره های یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردی برشته ی گندم زار
با خشخشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
قوسی برید کج
و رو به کوه نزدیک
با غارغار خشک گلویش
چیزی گفت
که کوه ها
بی حوصله
در زل آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کله های سنگی شان
تکرار می کردند.
* * *
گاهی سوال می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضور قاطع بی تخفیف
وقتی
صلات ظهر
با رنگ سوگ وار مصرش
بر زردی برشته ی گندم زاری بال می کشد
تا از فراز چند سپیدار بگذرد
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدان خسته ی خواب آلود
در نیم روز تابستانی
تا دیرگاهی آن را باهم
تکرار کنند؟
"شاملو , شهریور 1354"
۱۴ اسفند ۱۳۸۵
کلاغ

تا به حال به زندگیه کلاغها فکر کردين؟ تا حالا دیدین یکی توی خونش از کلاغ به عنوان یک پرنده یا حتی یک حیوان خانگی نگهداری کنه. تا حالا دیدین محیط زیستیها نگران کلاغها باشن و یا از حقوق کلاغها دفاع کنن؟اصلا چه حسی نسبت به کلاغها دارین؟
بچه که بودم قصه ها یا شعرهای زیادی راجع به کلاغ برام می خوندن. مثلا:
· کلاغی که از قیافه ی خودش راضی نبود و مرتب حقه هایی بکار می برد که زیبا بشه. مثلا به خودش پر طاووس وصل می کرد یا خودش رو رنگ می کرد.
· کلاغی که می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره, راه رفتن خودش رو هم یادش رفت!
· داستان معروف روباه و زاغ
· داستان 6 جوجه کلاغ و یک روباه و ...
و یا :
· کلاغه می گه قار قار, پاشو برو سر کار
· کلاغه می گه قار قار, مامانش میگه زهرمار, باباش میگه ولش کن, چادر سیا سرش کن, از خونه بیرونش کن.
· . . . ماهی ها تا می بینن, کلاغو , به زیر آبها می رن, کلاغ شیطون میشه بور و پشیمون.
· .... هوا شده کمی سرد. روی زمین پر از برگ, کلاغها قار قار میکنند, مردمو بیدار می کنن.
یا :
· فلان چیز سیاهه مثل پر کلاغ
· فلان خبر یک کلاغ چهل کلاغ شده
· فلان چیز رو کلاغه خبر داد
· کلاغه می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره, راه رفتن خودشم یادش رفت!
به جز " 6 جوجه کلاغ و یک روباه " توی هیچ کدوم کلاغ نقش خوبی نداشت. همیشه خبر رسانه یا شومه یا نشون دهنده ی سرما و زمستونه و یا ... .
یکی می گفت کلاغها حداقل 100 سال عمر می کنند و تا 300 سال هم ممکنه عمر کنند. رقمی که برای ما قابل تصور نیست. یعنی یک چهارم هزاره و این رقمه باورکردنی ایست. شاید برای همین همیشه نقش خبرچین رو داره, برای چیزهایی که می دونه و ما ازش بی خبریم, چیزهایی که دیده و ما ندیدیم. شاید برای این رمز و راز و برای این سکوت و دردی که در صفیرش نهفته است شوم و نا خوشایند به نظر می یاد. دیدین وقتی یکی از کلاغها می میره بقیه چه غوغایی به پا می کنند؟ شنیدین آدم و هوا رسم زندگی رو از کلاغها یادگرفتند؟ نمی دونم ولی هرچی که هست, فکر می کنم کلاغها موجودات تنها و مرموزی هستن. شما چی فکر می کنید؟
۳۰ بهمن ۱۳۸۵
راز
بعضی وقتها در تشخیص راز بودن یا نبودن یک موضوع مردد می شوم و بعضی اوقات راز داریهای چندین ساله به نظرم بیهوده می آید. رازهایی وجود دارد که کم و بیش از وجودشان آگاهیم ،سکوت لبهایمان و نگاه پرکلاممان گویای آگاهی ماست، ولی سکوت می کنیم و می گذاریم آن راز مثل دختران دم بخت، دزدانه و محتاطانه از چشمهایمان به بیرون سرک بکشد ولی بر زبان جاری نشود. سالی یک بار سالگردی می گیریم و دور هم جمع می شویم و به رازهای مشترکمان فرصت می دهیم که از پستوی ذهنمان بیرون آیند و مرئی شوند و باقی سال را باز در ته پستوی ذهنمان تنهایشان می گذاریم. سالگردها به سمت تهییت پیش می روند و راز ها به سمت فراموشی. سخت است 364 روز را دور از جهان در پستوی ذهن سر کردن و یک روز، ناگهان، مرئی شدن. مرئی شدن یک روزه مثل عریان شدن است. عریان جلوی جمعی که دیگر چندان هم نمی شناسندت. آنها که تو را می شناختند کم کم فراموش می کنند و یا با حسی از تو یاد می کنند که آمیخته به افسوس و آه و اسطوره سازیهاست. آنها هم که تو را نمی شناسند در سالگردها به شناختی نمی رسند. چون کسی شهامت عریان کردن ترا ندارد. توان پیدا کردن تو را از پس ذهن ندارد. توان جاری کردن راز ممنوعه را بر زبان ندارد. توان تشخیص واقعیت را از اسطوره ندارد. همه چیز در هاله ای از الفاظ پنهان می شود. چطور می شود در کمتر از یک روز رازهای چندین ساله را بیان کرد؟ همیشه برای پنهان کردن رازها بهانه ای داریم. بهانه های امنیتی، بهانه های مصلحتی، بهانه های فرصت طلبانه. همیشه بهانه ای برای سکوت می یابیم. مثل من که به بهانه هایی ، باز سکوت می کنم و می گذارم آن راز همچنان، نه در پستوی ذهنم، بلکه در عمق وجودم ، رسوب کند. و هر روز را با این فکر شروع کنم که تا کی باید دهان را بست و راز دار بود؟ تا کی؟
۲۳ بهمن ۱۳۸۵
پرسشهای بی جواب
در جواب یکی از بچه ها – که متاسفانه نتونستم توی وبلاگش کامنت بذارم- باید یه مسئله ای رو طرح کنم. نه چندتا مسئله رو، که مدتها ذهنم رو مشغول کرده ولی جوابش رو نمی یابم.
1-اگه به جای حذب الله یه حذب دیگه ای پیروز شده بود اون حذب برای حفظ قدرت و دست گرفتن امور کشور به جز دستگیری و کشتار چیکار می تونست بکنه؟ کشتار کمتر؟ بالاخره یک سری رو می کشت که برای خانواده هاشون عزیز بودند.
2- اگه یک گروهی داشته باشیم، مثلا یک گروه موسیقی و 95٪ افراد با سرپرست گروه مشکل داشته باشن. چی کار باید بکنند؟ 50٪ مخالفا با سرپرستی آقای الف موافقن، 30٪ با سرپرستی آقای ب، 20٪ با سرپرستی گروه ج. در عین تمام این اختلافها سر عدم صلاحیت سرپرست فعلی توافق دارند. آیا دست روی دست می ذارن؟ آیا تلاش می کنند سرپرست فعلی رو کنار بزنند؟ بعدش چی؟ چطوری می تونند سرپرست اصلح رو از بین خودشون انتخاب کنند؟ آیا آدما قبل از قدرت و بعد از قدرت رفتار یکسانی از خودشون نشون می دن؟ تو چقدر می تونی از اسم و رسم و مقام برای اهداف جمعت چشم پوشی کنی؟ چقدر دوستت رو می شناسی؟ اگه خوبه خوب می شناسی چند ساله باهاش دوستی تا به شناخت دست پیدا کردی؟ آیا برد با اونهایی نیست که اون بالاها نفوذ بیشتری دارن؟ آیا، آیا، آیا . . . . میبینی. به این سادگی نمی شه همه چیز رو زیر سوال برد یا راجع به این مسائل به راحتی به جواب رسید. نمی شه گفت اونهایی که انقلاب کردند اشتباه کردند. نمی شه به راحتی همه مبارزها رو شست و گذاشت کنار. هر وقت یه جوابی برای این سوالها پیدا کردی، جوابی که مو لادرزش نره، دنیارو خبردار کن.
۲۱ بهمن ۱۳۸۵
لعنت به تو ماه بهمن
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید
باز اومد و شب شد گریزون
کوها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوها دارن
گل، گل،گل
آفتابو می کارن
....
پاییز آمد
در میان درختان
لانه کرده کبوتر
از طراوش باران می گریزد
خورشید از غم
با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه می نشیند
......
دامن کشان
ساغی می خواران
از کنار یاران
مست و گیسو افشان
می گریزد
نزدیکای بهمن که می شه, یه حس عجیبی پیدا می کنم. یه غم خفته. یاد هزاران خاطره ای که نمی دونم از کجا به ذهنم هجوم می یاره. یاد هزاران شعری که ماندگارترین و زیباترین و خاطره انگیز ترین آهنگها را برجا گذاشته. چه افراد نازنینی این شعرها را زیر لب زمزمه کرده اند. با چه حالی، با چه امید و آرزوهایی، با چه شور و شوقی. بر فراز آن کوه که جای پایشان هنوز بر روی سنگهایش مانده است. در دل آن دره که هنوز صدای آوازشان طنین انداز است. در دل آن خانه های کوچک محقر که خشت خشتش را با خون دل ساختند. آه . چه غروب غم انگیزی دارد، عصرهای جمعه، عصرهای جمعه ی بهمن ماه، که از تمام کوچه ها غبار خاطره بلند می شود و صدای شعارها در گوشت طنین می اندازد. آن هم با صدای شورانگیز علیزاده و دودوک گاسپاریان که دلت را چنگ می زند و گلویت را پر می کند از حس تلخی که توان هر حرفی را از تو می گیرد. آه . بهمن ماه لعنت به تو. تلویزیون مدام تصاویر آن روزها را نشان می دهد. بچه های پاک، در نهایت خلوص . چه خیالهای خامی. لعنت به تو ماه بهمن. سکوت است و چشمهای خیره ی ما به تلویزیون و صدای آن روزها. به دنبال چه می گردیم، در این انبوه مردم؟ در این تصاویر تکراری؟ به دنبال گمگشته هایی که تصویر آخرشان از پرده ی ذهنمان پاک نمی شود. به دنبال گمگشته هایی که از آنها جز چند عکس و چند خط دستنوشته هیچ چیز ، دیگر هیچ چیز به یادگار نداریم. آه. افسوس. افسوس،
چشمها از این تصویر به آن تصویر می دوند. در میان مردم، در میان کوچه ها و روی بامها. اما دریغ، هیچ آشنایی ، هیچ نشانی. هیچ . . . َ
۱۷ بهمن ۱۳۸۵
آرشه طلایی
یوسف زمانی در ادامه گفت:اسد الله ملک ویولن را لطیف و شیرین می نواخت. در تسلط هم چیزی کم نداشت اما صدای ساز پرویز یاحقی معجونی بود که به گوش شیرین می آمد و شنونده را اغنا می کرد. او درباره آهنگسازی این هنرمند می گوید: آهنگسازی های او هم مورد استقبال مردم قرار گرفته بود. به رهی دیدم برگ خزان یکی از آثار برجسته موسیقی است که با آثار ملی و مشهور ایرانی برابری می کند و در زمره شاخص ترین آثار موسیقی ایرانی قرار می گیرد وهمین آثارش است که او را زنده نگاه می دارد؛ روحش شاد .
۱۶ بهمن ۱۳۸۵
...
یه بخش به وبلاگم ضمیمه کردم به نام “دوستداشتنی ها”. این بخش رو می خوام اختصاص بدم به نوارها و کتابهای مورد علاقه ام. یکی دیگه از هدفهام هم اطلاع رسانی بود. اطلاع رسانی راجع به آنچه در شهر یا مملکت پیرامون فعالیتهای هنری اتفاق می افته. حداقل اتفاقهایی که برام جالبه. آدرسش هم
۰۵ بهمن ۱۳۸۵
فولکس قهرمان:ا
درست یادم نمی یاد از کی و چطوری این ماشین توی زندگی ما وارد شد. بهر حال بیش از ده سال بود که با ما زندگی می کرد. تا این اواخر هیچ مسافرتی رو بیاد ندارم که اون توش نبوده باشه. از شمال تا جنوب. اولین سفر را از اهواز شروع کرد و آخرین سفرش تهران بود. یک ایران گرد کوچک بود. نمی دونم قبل از اینکه مال ما باشه کجا ها رفته بود و مال کی بود. شاید زیر دست یه سرباز آلمانی بوده نمی دونم. ولی با ما از نمکزارهای بی نظیر خور و بیابانک گرفته تا نخلستانهای سرسبز طبس و حمام طبیعی مرتضی علی در وسط آن کویر و قلعه ی اسرار آمیز و مرموز حسن صباح ، از بازار کرمان و بوی ادویه گرفته تا اسطوره ی فراموش نشدنیه ارگ بم و کرم هفت واد و بوی سحر آمیز بهار نارنجها که زیر آن همه خاک مدفون شد. از سنگ برجسته های تاریخی ایذه گرفته تا بازار ماهی فروشهای اهواز و آن هوای بی اندازه گرم، و بوشهر با دریای بی کران آبی اش، از خطه ی سرسبز و خاطره انگیز شمال گرفته تا سرزمین عجیب و افسانی ای مصر با آن ماسه های بادی و کویرش که مرتب درحال شکل عوض کردن بود، از بازار خالی و خلوت نایین گرفته تا کوچه پس کوچه های انارک. از ابیانه و خانه های سرخ رنگش گرفته تا پیربکران و مسجد جامعش و کنشت یهودی ها، همه را یک نفس و باقدرت آمد. هیچ وقت ، در تمام این سفرها، از زیادی بار و سنگینی سنگهایی که مامان جمع می کرد، یا از گلی بودن کفشهای ما بچه ها، شکایتی نکرده بود.
پر افتخارترین سفرش، سفر باتلاق گاوخونی بود. گمان نمی کنم هیچ کس آن سفر را فراموش کند: دم دمای غروب بود. باران زد، باران زیاد نبارید ولی همان اندازه کافی بود. خاک جاده مثل چسب، به تایر ماشینها چسبیده بود. ما با اولین آبادی فاصله ها داشتیم. ماشینها به سختی حرکت می کردند. چیزهایی هست که در حالت عادی زیبا و دوست داشتنی ست ولی در آن شرایط باتلاق با تمام زیبایی و آرامشش، با تمام پرنده های زیبا و سنگهای عجیب و غریبش، به دهان مکنده مرگباری بدل شده بود، که اگر می ایستادی، آرام آرام تو را در بر می گرفت و به درون می کشید. ما آن شب، به حسن داشتن فولکس قهرمان، با هر زور و ضربی که بود خودمان را از دست آن گلهای چسبنده خلاص کردیم و به ورزنه رسیدیم ، ولی پراید و پیکان در باتلاق باقی ماندند. یاد اون فولکس تپل و کچل و مهربان به خیر.
دیگه پیر شده بود. به سختی حاضر می شد از خونه بیاد بیرون. بخصوص وقتی هوا خیلی گرم یا خیلی سرد بود. کم کم هم بیرون اومدنش از خونه خطرناک شده بود، نه اینکه فراموشیی چیزی بگیره، نه اینکه تلو تلو بخوره، نه، پلیس دنبالش بود. اگه می دیدش جریمه می شد. این بود که ما مجبور شدیم اون کار وحشتناک رو انجام بدیم. من که ندیدم ولی بابا می گفت: " وقتی ماشین رو تحویلشون دادم، همون اول با اره سرش رو بریدن. "
۰۲ بهمن ۱۳۸۵
انگار روزگار دوباره تکرار می شود

مدرسه ی ما روبروی خانه ی خاله هست. من بین کلاس سومی ها تازه واردم. یاسی درسش خوب است و با دوستانش در کلاس پنجم می نشیند. بعد از مدرسه من با یاسی می روم خانه شان، تا پدرم بیاید دنبالم. یاسی بساط نون خشکه و پنیر و سبزی راه می اندازد. من از سبزی بیزارم ولی یاسی چنان با ولع می خورد که من بی اختیار لقمه را گاز می زنم. انگار خوشمزه ترین غذای دنیاست.
یاسی جمعه ها عصر می آید کلاس نقاشی. او عاشق بالرینهاست. با آن پاهای باریک و آن دامنهای پف دار. یاسی با پشتکار کلاس می آید. نقاشی اش خوب است. می خواهد دانشگاه هم نقاشی بخواند. من تمام هفته به انتظار روزهای جمعه ام.
یاسی ....
ظهر است. هوا گرم است. مضطربم. حال خودم را نمی فهمم. دل به کار نمی دهم. تلفن را بر می دارم. شماره می گیرم: سکوت. شماره ی بعدی: سکوت. شماره ی بعدی... بالاخره کسی گوشی را برمی دارد. مهلت نمی دهم: از یاسی چه خبر؟ - زایمانش راحت بود. بچه پسر است. خدا را شکر. خدا را شکر.
بیمارستان ترسناک است. مریض ها گوشه ی راهرو نشسته اند. نالان و گریان. بوی بدی ما آید. راهم را به طرف بخش زایمان کج می کنم. پله هارا دو تا یکی می کنم. با عجله شماره ی اتاق ها را می خوانم. . . در باز است. اتاق خلوت است. صدای گریه های مکرر نوزاد می آید. گوشه ی تخت از لای در پیداست. سیاهی مانتوی خاله ، که مدام از جلوی در رد می شود خیالم را راحت می کند. آرام آرام نزدیک می شوم. در را آهسته باز می کنم. یاسی با لباس گشاد صورتی روی تخت افتاده. اتاق روشن و جمع و جوری ست. روی میز پر از شیرینی و میوه است. یاسی لبخند کمرنگی می زند. نوزاد کوچک سرخی با انبوه موهای مشکی و لباس آبی کمرنگ، کنارش خوابیده. یاسی از درد بی حال است. هر از چندگاهی از حال می رود. هنوز باور نکرده ام. این یاسی، دخترخاله ی من است. همبازی دوران کودکی ام؟ دوست و غم خوار دوران نوجوانی و جوانی ام ؟ این کودک اوست؟ باورم نمی شود. پسر کوچکش بی قرار است. یاسی را می بوسم و می گویم " سلام مامان کوچولو. مامان کوچولو!!! باور می کنی؟" لبخند می زند: راستش نه. هنوز باور نکرده ام.
دم دمای ظهر است. مشغول کار کسل کننده ای هستم. تلفن زنگ می خورد. پیام کوتاه! با بی میلی گوشی را بر می دارم. حتما یکی از آن جوکهای بی مزه است، از طرف یاسی ست.
نوشته : " خبر بدهید به انبار گندم، نوید دراورده مروارید دندون. اون هم دوتا!!!!! " وای خدایا، نوید کوچک ما دوتا دندان درآورده. انگار روزگار دوباره تکرار می شود. باور می کنی؟
۲۵ دی ۱۳۸۵
روزهای یکشنبه 1
<
در همراه با صدای شاد و سرحال خاله باز می شود. مادربزرگ شلان شلان از این اتاق به آن اتاق می رود. وارد که می شوم، برای لحظه ای قامتش را راست می کند، می ایستد و از پشت شیشه های ضخیم عینکش مرا نگاه می کند. با آن لبخند پرمهر و آن دستان سخت کوش زحمتکش، مرا در آغوش می کشد و به سینه می فشارد. با لهجه ی شیرینی می گوید: " سلام مادرجون ،خوبی ؟ انگار خیلی وقته ندیدمت!!" یک هفته برایش یکسال می گذرد. به سختی ایستاده، با آن زانو درد مزمنی که هیچ گاه تمامی ندارد. شلوار یاسی و بلوز نیلی پوشیده. با آن موهای سفید پرپشت بی شباهت به گلهای داوودی باغچه نیست. – " مامانجون چه لباس خوش رنگی پوشیده اید." با لبخندی که تمام صورت لاغرش را از هم می شکفد می گوید: " امروز می روم کلاس یوگا! " مثل همیشه. هوا سرد است. باران می بارد ولی کلاس یوگا و کلاس قرآن ترک نمی شود. با اینکه دید چشمهایش دیگر مثل سابق نیست، کلاس نقاشی مامان را هم می رود. با سعی بسیار مداد را در دست می گیرد، شیئ در دست دیگرش و می کشد. از نقاشی خود راضی نیست. پاک می کند. دوباره می کشد، سه باره می کشد تا نقاشی راضی کننده باشد. به او که نگاه می کنم، با آن قامت خمیده و آن میل بی پایان به آموختن، زندگی را با تمام وجود در کنار خودم احساس می کنم. زندگی که آرام و روان و پرتلاش جریان دارد و به زیباترین شکل در گل داوودی خوش بویی متبلور شده است.
دی و آذر پرکارترین ماه امسال
خسته شده ام. انگار تمامی ندارد. نه به وبلاگم می رسم، نه به تمرینهای سازم، نه به زبان و نه به زندگی. 65، 66 روز بیشتر به پایان سال نمانده. نفهمیدیم چطور سال تمام شد. سال پرکار و شاید موفق. باید دید تا آخر چطور پیش خواهد رفت.
۱۸ دی ۱۳۸۵
سریال تلویزیونی " زیر تیغ " د

نمی دونم فیلم رو دیدین یا نه. راجع به دو خانواده ست که باهم دوستان دیرین و نزدیکند. شوهر هر دو خانواده باهم همکارند و دوستان از برادر نزدیکتر. قرار است دختر یکی با پسر دیگری ازدواج کند. این وسط عمویی ست که نمی خواهد بگذارد این وصلت سر بگیرد و خلاصه با دو بهم زنی هایی که می کند باعث می شود به طور ناخواسته دو دوست باهم درگیر شوند و در این بین پدر پسر ( آتیلا پسیانی- جعفر) کشته می شود. هیچ کس از این ماجرا باخبر نیست و همه، کس دیگری را قاتل می دانند. همه چیز بر علیه قاتل فرضی پیش می رود و هیچ کس فکر هم نمی کند کس دیگری قاتل باشد. تا اینکه پدر دختر ( پرستویی – محمود ) خودش را به پلیس معرفی می کند.
بازی ها بسیار قوی و تاثیر گذار است. و علاوه بر بازی های قوی، آهنگ فوق العاده ای هم دارد. دیشب که نفس همه ی ما را گرفت. موقعیتی که هر دو خانواده در آن قرار گرفته اند، خیلی حساس است. پدری که ناخواسته بهترین دوستش را کشته، درست چند روز قبل از عقد بچه ها. برزخی که دو خانواده بعد از فهمیدن ماجرا در آن قرار می گیرند. سکوت عمیق و دردناک. زنی ( معتمد آریا ) که احساس حماقت می کند از صداقتی که یک عمر با شوهرش داشته و فکر می کند شوهر در نهایت بی صداقتی با او رفتار کرده. اسطوره ای که یک آن جلوی چشم زن و دختر و خانواده ی دوستش خرد می شود و می شکند. دامادی که بعد از پدر به پدر زنش تکیه کرده و امید بسته و حالا پشتش را بی تکیه گاه می بیند. پسری که به خون قاتل پدرش تشنه بوده و حالا دهانش بسته شده. قاتل پدرش برای او کم از پدر نبوده و نیست.
بازیگران بیشتر از آنکه با حرف بزنند با چهره ها یشان حس را منتقل می کنند و در این کار بسیار موفقند. فیلم طوری پیش می رود که تو نمی توانی کسی را متهم کنی . موقعیت هر دو خانواده عینی و قابل درک است. به نظر من تا اینجا که فیلم موفقی ست.