۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

کسی که مثل هیچ کس نیست

چندین بار تلاش کردم چیزی راجع بش بنویسم. ولی نشد. دستم پیش نمی رود. بی حرکت روی کلیدها می ماند. ذهنم از توصیف آنچه دیده عاجز است. انگار هنوز درک نکرده چه دیده. انگار هنوز آنچه را دیده باور نمی کند. فضای بسیار جالبی بود. خانه ای بود قدیمی در یکی از بازارچه های خیابان عبدالرزاق. بازارچه را که رد می کردی، کوچه ی تنگی جلوی چشمت ظاهر می شد و نگاههای غریبه ای که به سمتت روانه می شد. مدتها بود می خواستم به اینجا بیایم ولی نمی شد. حالا که دیگر سرکار نمی رفتم وقت خوبی بود. با کمی دلهره وارد کوچه شدم. نمی دانستم باید منتظر دیدن چه چیزی باشم....ه
* * *
خانه ای بود با حیاطی با صفا. هرکس به حال خودش توی کلاسها می گشت. کسی برای استقبالم نیامد. کمی این طرف و آن طرف را سرک کشیدم تا بالاخره آشنایی پیدا کردم. بچه ها آنقدرها هم غیرعادی به نظر نمی رسیدند. خیلی محترمانه حرف می زدند. اگر نمی دانستی فکر نمی کردی مشکلی داشته باشند. نقاشی می کردند، گلیم می بافتند، خیاطی می کردند. تنها حالت غیرعادی شان خنده ها و ابراز احساسات بی موقعشان بود.

روز شنبه قرار بود برای شروع کلاس موسیقی بروم آنجا. از هفته ی قبل کارها به شکل معجزه آسایی انجام شده بود. از لیست کردن سازهای مورد نیاز گرفته تا تهیه ی آنها و تهیه ی هزینه ی خریدشان. همه چیز در کمتر از یک هفته اتفاق افتاد، که واقعا به معجزه می ماند. کاری که همه جا حداقل یک ماه طول می کشد.
این معجزه را به فال نیک گرفتم. شنبه با سختی بسیار سازها را آوردیم توی موسسه و با بچه ها فضای کلاس را آماده کردیم. فضای کلاس اتاقی بود پر نور با ارسی های رنگی بی نظیر، که از لای شیشه های شکسته کبوترها می آمدند و می رفتند.
سری اول شش نفر بودند. اولین چیزی که با آن مواجه شدم سکوت بود. از شکستن این سکوت می هراسیدم. سکوتی سنگین با نگاههایی پرسش گر. هر سوالی تنها یک کلمه جواب داشت و بعضی اوقات هیچ جوابی پیدا نمی شد. بالاخره از روی صندلی بلند شدم و بقیه را نیز به این کار دعوت کردم. با خودم فکر کردم : اینها بچه های کوچکی نیستند که دنیای کودکانه ی بازی ها مجذوبشان کند. با این حال دل را به دریا زدم. بازی را شروع کردم. من جلو می رفتم بقیه پشت سرم . یک جمله را به دلخواه انتخاب می کردیم و با گامهایمان آن را بخش می کردیم. پشت سرم چهره های متعجبی را می دیدم که کم کم سکوتشان شکسته می شد. لبخند رضایت روی لبان تک تک آنها برای به نهایت لذت بخش بود. لبخندی که نه از روی تصنوع بلکه از رضایت و لذت بود. صداقت کودکانه اولین برداشتی بود که از این لبخندها می توانستم بکنم.
و اما سری دوم ....یک گروه 9 نفره بودند.

ادامه دارد...........ه

هیچ نظری موجود نیست: