۰۲ بهمن ۱۳۸۵

انگار روزگار دوباره تکرار می شود

Free Image Hosting at allyoucanupload.com
خانه ساکت است. آفتاب تا ته حیاط پهن شده. من و یاسی توی حیاط بزرگ پر درخت، پرسه می زنیم، با دوچرخه های سبز و زردمان بازی می کنیم ، برای خودمان خیال پردازی می کنیم. و هراز گاهی گرد غوره هایی را که از آشپزخانه کش رفته ایم، می خوریم. صدای غش غش خنده مان همه را عصبانی و کلافه کرده. کنار حوض که می رسیم یاسی به آسانی از نرده ها عبور می کند و پاچه هایش را بالا می زند، می نشیند لب حوض. من کوچکتر از آنم که بتوانم از نرده ها رد شوم. هی خم می شوم، هی خم می شوم و یک دفعه ..... چالاپ. همه می ریزند توی حیاط. ......... مامان را می بینم که سراسیمه مرا در آغوش گرفته و نگاه می کند. من خیس آبم. می زنم زیر گریه. لبخند بر روی لبان مامان می نشیند.

مدرسه ی ما روبروی خانه ی خاله هست. من بین کلاس سومی ها تازه واردم. یاسی درسش خوب است و با دوستانش در کلاس پنجم می نشیند. بعد از مدرسه من با یاسی می روم خانه شان، تا پدرم بیاید دنبالم. یاسی بساط نون خشکه و پنیر و سبزی راه می اندازد. من از سبزی بیزارم ولی یاسی چنان با ولع می خورد که من بی اختیار لقمه را گاز می زنم. انگار خوشمزه ترین غذای دنیاست.

یاسی جمعه ها عصر می آید کلاس نقاشی. او عاشق بالرینهاست. با آن پاهای باریک و آن دامنهای پف دار. یاسی با پشتکار کلاس می آید. نقاشی اش خوب است. می خواهد دانشگاه هم نقاشی بخواند. من تمام هفته به انتظار روزهای جمعه ام.

یاسی ....

ظهر است. هوا گرم است. مضطربم. حال خودم را نمی فهمم. دل به کار نمی دهم. تلفن را بر می دارم. شماره می گیرم: سکوت. شماره ی بعدی: سکوت. شماره ی بعدی... بالاخره کسی گوشی را برمی دارد. مهلت نمی دهم: از یاسی چه خبر؟ - زایمانش راحت بود. بچه پسر است. خدا را شکر. خدا را شکر.
بیمارستان ترسناک است. مریض ها گوشه ی راهرو نشسته اند. نالان و گریان. بوی بدی ما آید. راهم را به طرف بخش زایمان کج می کنم. پله هارا دو تا یکی می کنم. با عجله شماره ی اتاق ها را می خوانم. . . در باز است. اتاق خلوت است. صدای گریه های مکرر نوزاد می آید. گوشه ی تخت از لای در پیداست. سیاهی مانتوی خاله ، که مدام از جلوی در رد می شود خیالم را راحت می کند. آرام آرام نزدیک می شوم. در را آهسته باز می کنم. یاسی با لباس گشاد صورتی روی تخت افتاده. اتاق روشن و جمع و جوری ست. روی میز پر از شیرینی و میوه است. یاسی لبخند کمرنگی می زند. نوزاد کوچک سرخی با انبوه موهای مشکی و لباس آبی کمرنگ، کنارش خوابیده. یاسی از درد بی حال است. هر از چندگاهی از حال می رود. هنوز باور نکرده ام. این یاسی، دخترخاله ی من است. همبازی دوران کودکی ام؟ دوست و غم خوار دوران نوجوانی و جوانی ام ؟ این کودک اوست؟ باورم نمی شود. پسر کوچکش بی قرار است. یاسی را می بوسم و می گویم " سلام مامان کوچولو. مامان کوچولو!!! باور می کنی؟" لبخند می زند: راستش نه. هنوز باور نکرده ام.

دم دمای ظهر است. مشغول کار کسل کننده ای هستم. تلفن زنگ می خورد. پیام کوتاه! با بی میلی گوشی را بر می دارم. حتما یکی از آن جوکهای بی مزه است، از طرف یاسی ست.
نوشته : " خبر بدهید به انبار گندم، نوید دراورده مروارید دندون. اون هم دوتا!!!!! " وای خدایا، نوید کوچک ما دوتا دندان درآورده. انگار روزگار دوباره تکرار می شود. باور می کنی؟

۴ نظر:

ناشناس گفت...

زیبا می نویسی،دلم فشرده می شه
چطور زیبا ننویسی؟وقتی اون تو این قدر زلال اه

ناشناس گفت...

وای، چگولی و مگولی، یادتون بخیر! با هم بودن شما دو تا همیشه دلم را گرم کرده و میکند. مرسی که این خاله بی نوا را هم در این ینگه دنیا به نوایی رساندی. باید زنگ بزنم دعوا راه بیندازم، از آنجا که خبر به انبار گندم رسیده بود و به ما نه. مرده بودم برای دیدن عکس تازه اش. یاسی میگوید شبیه من است، من میگویم شبیه یاسی ست! عجب دنیای غریبی ست: نوید یاسی، یاسی نوید. مرسی،
نهال

ناشناس گفت...

key mishe ma biaiim begim:chetori maman kocholo?:)
rasti in akse navide?

چشمه گفت...

are. in akse navide.