۰۵ بهمن ۱۳۸۵

فولکس قهرمان:ا

Free Image Hosting at allyoucanupload.com




امروز می خوام براتون از ماجرای فولکس قهرمان بگم.یک فولکس فیلی تپل. با اون کله ی کجل و چشمهای مهربون.
درست یادم نمی یاد از کی و چطوری این ماشین توی زندگی ما وارد شد. بهر حال بیش از ده سال بود که با ما زندگی می کرد. تا این اواخر هیچ مسافرتی رو بیاد ندارم که اون توش نبوده باشه. از شمال تا جنوب. اولین سفر را از اهواز شروع کرد و آخرین سفرش تهران بود. یک ایران گرد کوچک بود. نمی دونم قبل از اینکه مال ما باشه کجا ها رفته بود و مال کی بود. شاید زیر دست یه سرباز آلمانی بوده نمی دونم. ولی با ما از نمکزارهای بی نظیر خور و بیابانک گرفته تا نخلستانهای سرسبز طبس و حمام طبیعی مرتضی علی در وسط آن کویر و قلعه ی اسرار آمیز و مرموز حسن صباح ، از بازار کرمان و بوی ادویه گرفته تا اسطوره ی فراموش نشدنیه ارگ بم و کرم هفت واد و بوی سحر آمیز بهار نارنجها که زیر آن همه خاک مدفون شد. از سنگ برجسته های تاریخی ایذه گرفته تا بازار ماهی فروشهای اهواز و آن هوای بی اندازه گرم، و بوشهر با دریای بی کران آبی اش، از خطه ی سرسبز و خاطره انگیز شمال گرفته تا سرزمین عجیب و افسانی ای مصر با آن ماسه های بادی و کویرش که مرتب درحال شکل عوض کردن بود، از بازار خالی و خلوت نایین گرفته تا کوچه پس کوچه های انارک. از ابیانه و خانه های سرخ رنگش گرفته تا پیربکران و مسجد جامعش و کنشت یهودی ها، همه را یک نفس و باقدرت آمد. هیچ وقت ، در تمام این سفرها، از زیادی بار و سنگینی سنگهایی که مامان جمع می کرد، یا از گلی بودن کفشهای ما بچه ها، شکایتی نکرده بود.

پر افتخارترین سفرش، سفر باتلاق گاوخونی بود. گمان نمی کنم هیچ کس آن سفر را فراموش کند: دم دمای غروب بود. باران زد، باران زیاد نبارید ولی همان اندازه کافی بود. خاک جاده مثل چسب، به تایر ماشینها چسبیده بود. ما با اولین آبادی فاصله ها داشتیم. ماشینها به سختی حرکت می کردند. چیزهایی هست که در حالت عادی زیبا و دوست داشتنی ست ولی در آن شرایط باتلاق با تمام زیبایی و آرامشش، با تمام پرنده های زیبا و سنگهای عجیب و غریبش، به دهان مکنده مرگباری بدل شده بود، که اگر می ایستادی، آرام آرام تو را در بر می گرفت و به درون می کشید. ما آن شب، به حسن داشتن فولکس قهرمان، با هر زور و ضربی که بود خودمان را از دست آن گلهای چسبنده خلاص کردیم و به ورزنه رسیدیم ، ولی پراید و پیکان در باتلاق باقی ماندند. یاد اون فولکس تپل و کچل و مهربان به خیر.
دیگه پیر شده بود. به سختی حاضر می شد از خونه بیاد بیرون. بخصوص وقتی هوا خیلی گرم یا خیلی سرد بود. کم کم هم بیرون اومدنش از خونه خطرناک شده بود، نه اینکه فراموشیی چیزی بگیره، نه اینکه تلو تلو بخوره، نه، پلیس دنبالش بود. اگه می دیدش جریمه می شد. این بود که ما مجبور شدیم اون کار وحشتناک رو انجام بدیم. من که ندیدم ولی بابا می گفت: " وقتی ماشین رو تحویلشون دادم، همون اول با اره سرش رو بریدن
. "

۰۲ بهمن ۱۳۸۵

انگار روزگار دوباره تکرار می شود

Free Image Hosting at allyoucanupload.com
خانه ساکت است. آفتاب تا ته حیاط پهن شده. من و یاسی توی حیاط بزرگ پر درخت، پرسه می زنیم، با دوچرخه های سبز و زردمان بازی می کنیم ، برای خودمان خیال پردازی می کنیم. و هراز گاهی گرد غوره هایی را که از آشپزخانه کش رفته ایم، می خوریم. صدای غش غش خنده مان همه را عصبانی و کلافه کرده. کنار حوض که می رسیم یاسی به آسانی از نرده ها عبور می کند و پاچه هایش را بالا می زند، می نشیند لب حوض. من کوچکتر از آنم که بتوانم از نرده ها رد شوم. هی خم می شوم، هی خم می شوم و یک دفعه ..... چالاپ. همه می ریزند توی حیاط. ......... مامان را می بینم که سراسیمه مرا در آغوش گرفته و نگاه می کند. من خیس آبم. می زنم زیر گریه. لبخند بر روی لبان مامان می نشیند.

مدرسه ی ما روبروی خانه ی خاله هست. من بین کلاس سومی ها تازه واردم. یاسی درسش خوب است و با دوستانش در کلاس پنجم می نشیند. بعد از مدرسه من با یاسی می روم خانه شان، تا پدرم بیاید دنبالم. یاسی بساط نون خشکه و پنیر و سبزی راه می اندازد. من از سبزی بیزارم ولی یاسی چنان با ولع می خورد که من بی اختیار لقمه را گاز می زنم. انگار خوشمزه ترین غذای دنیاست.

یاسی جمعه ها عصر می آید کلاس نقاشی. او عاشق بالرینهاست. با آن پاهای باریک و آن دامنهای پف دار. یاسی با پشتکار کلاس می آید. نقاشی اش خوب است. می خواهد دانشگاه هم نقاشی بخواند. من تمام هفته به انتظار روزهای جمعه ام.

یاسی ....

ظهر است. هوا گرم است. مضطربم. حال خودم را نمی فهمم. دل به کار نمی دهم. تلفن را بر می دارم. شماره می گیرم: سکوت. شماره ی بعدی: سکوت. شماره ی بعدی... بالاخره کسی گوشی را برمی دارد. مهلت نمی دهم: از یاسی چه خبر؟ - زایمانش راحت بود. بچه پسر است. خدا را شکر. خدا را شکر.
بیمارستان ترسناک است. مریض ها گوشه ی راهرو نشسته اند. نالان و گریان. بوی بدی ما آید. راهم را به طرف بخش زایمان کج می کنم. پله هارا دو تا یکی می کنم. با عجله شماره ی اتاق ها را می خوانم. . . در باز است. اتاق خلوت است. صدای گریه های مکرر نوزاد می آید. گوشه ی تخت از لای در پیداست. سیاهی مانتوی خاله ، که مدام از جلوی در رد می شود خیالم را راحت می کند. آرام آرام نزدیک می شوم. در را آهسته باز می کنم. یاسی با لباس گشاد صورتی روی تخت افتاده. اتاق روشن و جمع و جوری ست. روی میز پر از شیرینی و میوه است. یاسی لبخند کمرنگی می زند. نوزاد کوچک سرخی با انبوه موهای مشکی و لباس آبی کمرنگ، کنارش خوابیده. یاسی از درد بی حال است. هر از چندگاهی از حال می رود. هنوز باور نکرده ام. این یاسی، دخترخاله ی من است. همبازی دوران کودکی ام؟ دوست و غم خوار دوران نوجوانی و جوانی ام ؟ این کودک اوست؟ باورم نمی شود. پسر کوچکش بی قرار است. یاسی را می بوسم و می گویم " سلام مامان کوچولو. مامان کوچولو!!! باور می کنی؟" لبخند می زند: راستش نه. هنوز باور نکرده ام.

دم دمای ظهر است. مشغول کار کسل کننده ای هستم. تلفن زنگ می خورد. پیام کوتاه! با بی میلی گوشی را بر می دارم. حتما یکی از آن جوکهای بی مزه است، از طرف یاسی ست.
نوشته : " خبر بدهید به انبار گندم، نوید دراورده مروارید دندون. اون هم دوتا!!!!! " وای خدایا، نوید کوچک ما دوتا دندان درآورده. انگار روزگار دوباره تکرار می شود. باور می کنی؟

۲۵ دی ۱۳۸۵

روزهای یکشنبه 1

Free Image Hosting at allyoucanupload.com



<
روزهای یکشنبه، روز بوهای خوش و غذاهای خوشمزه، روز موهای سپید و دستهای لاغر و پرچین مادربزرگ، روز خطوط نرم و آرام چهره ی پدر بزرگ. روز خواندن خاطرات شیرین و روان و در عین حال دردناک مادربزرگ از آن روزهای سیاه دهه 60. روز شعرهای بی پایان پدربزرگ و ضربات آهنگین دستش بر روی میز. روز دور هم شام خوردن، روز دیدار اهل فامیل.

در همراه با صدای شاد و سرحال خاله باز می شود. مادربزرگ شلان شلان از این اتاق به آن اتاق می رود. وارد که می شوم، برای لحظه ای قامتش را راست می کند، می ایستد و از پشت شیشه های ضخیم عینکش مرا نگاه می کند. با آن لبخند پرمهر و آن دستان سخت کوش زحمتکش، مرا در آغوش می کشد و به سینه می فشارد. با لهجه ی شیرینی می گوید: " سلام مادرجون ،خوبی ؟ انگار خیلی وقته ندیدمت!!" یک هفته برایش یکسال می گذرد. به سختی ایستاده، با آن زانو درد مزمنی که هیچ گاه تمامی ندارد. شلوار یاسی و بلوز نیلی پوشیده. با آن موهای سفید پرپشت بی شباهت به گلهای داوودی باغچه نیست. – " مامانجون چه لباس خوش رنگی پوشیده اید." با لبخندی که تمام صورت لاغرش را از هم می شکفد می گوید: " امروز می روم کلاس یوگا! " مثل همیشه. هوا سرد است. باران می بارد ولی کلاس یوگا و کلاس قرآن ترک نمی شود. با اینکه دید چشمهایش دیگر مثل سابق نیست، کلاس نقاشی مامان را هم می رود. با سعی بسیار مداد را در دست می گیرد، شیئ در دست دیگرش و می کشد. از نقاشی خود راضی نیست. پاک می کند. دوباره می کشد، سه باره می کشد تا نقاشی راضی کننده باشد. به او که نگاه می کنم، با آن قامت خمیده و آن میل بی پایان به آموختن، زندگی را با تمام وجود در کنار خودم احساس می کنم. زندگی که آرام و روان و پرتلاش جریان دارد و به زیباترین شکل در گل داوودی خوش بویی متبلور شده است.

دی و آذر پرکارترین ماه امسال

دی و آذر پرکارترین ماه امسال. از این امتحان به آن امتحان. از این تمرین به آن تمرین. از این نمایشگاه به آن نمایشگاه.
خسته شده ام. انگار تمامی ندارد. نه به وبلاگم می رسم، نه به تمرینهای سازم، نه به زبان و نه به زندگی. 65، 66 روز بیشتر به پایان سال نمانده. نفهمیدیم چطور سال تمام شد. سال پرکار و شاید موفق. باید دید تا آخر چطور پیش خواهد رفت.

۱۸ دی ۱۳۸۵

سریال تلویزیونی " زیر تیغ " د


با کارگردانی محمد رضا هنرمند، آهنگسازی حسین علیزاده و بازیگرانی چون آتیلا پسیانی، پرویز پرستویی و فاطمه معتمد آریا و ... . روزهای دوشنبه ساعت 10.15 پخش می شه.

نمی دونم فیلم رو دیدین یا نه. راجع به دو خانواده ست که باهم دوستان دیرین و نزدیکند. شوهر هر دو خانواده باهم همکارند و دوستان از برادر نزدیکتر. قرار است دختر یکی با پسر دیگری ازدواج کند. این وسط عمویی ست که نمی خواهد بگذارد این وصلت سر بگیرد و خلاصه با دو بهم زنی هایی که می کند باعث می شود به طور ناخواسته دو دوست باهم درگیر شوند و در این بین پدر پسر ( آتیلا پسیانی- جعفر) کشته می شود. هیچ کس از این ماجرا باخبر نیست و همه، کس دیگری را قاتل می دانند. همه چیز بر علیه قاتل فرضی پیش می رود و هیچ کس فکر هم نمی کند کس دیگری قاتل باشد. تا اینکه پدر دختر ( پرستویی – محمود ) خودش را به پلیس معرفی می کند.

بازی ها بسیار قوی و تاثیر گذار است. و علاوه بر بازی های قوی، آهنگ فوق العاده ای هم دارد. دیشب که نفس همه ی ما را گرفت. موقعیتی که هر دو خانواده در آن قرار گرفته اند، خیلی حساس است. پدری که ناخواسته بهترین دوستش را کشته، درست چند روز قبل از عقد بچه ها. برزخی که دو خانواده بعد از فهمیدن ماجرا در آن قرار می گیرند. سکوت عمیق و دردناک. زنی ( معتمد آریا ) که احساس حماقت می کند از صداقتی که یک عمر با شوهرش داشته و فکر می کند شوهر در نهایت بی صداقتی با او رفتار کرده. اسطوره ای که یک آن جلوی چشم زن و دختر و خانواده ی دوستش خرد می شود و می شکند. دامادی که بعد از پدر به پدر زنش تکیه کرده و امید بسته و حالا پشتش را بی تکیه گاه می بیند. پسری که به خون قاتل پدرش تشنه بوده و حالا دهانش بسته شده. قاتل پدرش برای او کم از پدر نبوده و نیست.
بازیگران بیشتر از آنکه با حرف بزنند با چهره ها یشان حس را منتقل می کنند و در این کار بسیار موفقند. فیلم طوری پیش می رود که تو نمی توانی کسی را متهم کنی . موقعیت هر دو خانواده عینی و قابل درک است. به نظر من تا اینجا که فیلم موفقی ست
.

۱۱ دی ۱۳۸۵

ای جنین، ای جنین




" جنین
این وجود کوچک شناور در آب
پاک کننده
امید بخش
پیام آور زندگی
پیام آور تلاش و تکاپو
معنا بخش

آیا خود از به دنیا آمدن راضی ست
آیا از به دنیا آمدن خود لذت می برد
یا . . . "

به نظر من این نمایشگاه را حتما ببینید. ارزشش را دارد.

تا 13 دیماه نقش خانه حوضه هنری