۲۸ مهر ۱۳۸۶

غروب ابدی

- روز یا شب؟
- نه، ای دوست غروبی ابدی است
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صدایی از دور ، از آن دشتِ غریب،
بی ثبان و سرگردان همچون حرکت باد

- سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دلِ من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت

چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
گل باقالا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم
می سپارد به رها گشتن، از دلهره گنگ دگرگونی
و در این جا در من، در سر من؟

آه . . . ه

در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
مثل یک حرف دروغ
شرمگین است و فرو افتاده

.....
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: