۰۳ مرداد ۱۳۸۷

آدمها و گنجهاشون


در میان خیل آدمهای دوست نداشتنی، بعضی از آدمها دوستداشتنی اند و بعضی ها خیلی دوستداشتنی! ولی دوستداشتن آدمها هم دردسر زاست!!
دوستداشتن، دلبستگی ایجاد می کنه. دلبستگی، ترس از دست دادن و ترس از دست دادن، دلواپسی.
وقتی به چیزی یا کسی دل می بندی، اون فرد (یا اون شی ء) برات به هیبت گنجی در میاد. گنجی از جنس شیشه. اونوقت همیشه دلواپسی که گنج شیشه ایت رو یکی ازت بدزده یا بیوفته زمین و بشکنه. شب ها خوابت نمی بره و روزها همه ی آدمها رو در هیبت دزدهایی می بینی که چشم به تو و گنجت دوختند. بعد اون رو سفت بغل می کنی، اونقدر سفت که گنج شیشه ای توی بغلت می شکنه. اینجوری می شه که هم گنج از دست می ره و هم تو زخمی می شی، اون هم چه زخمی..............ی

۲۵ تیر ۱۳۸۷


سازم را در آغوش گرفته ام و به روزهایی که باهم داشتیم فکر می کنم. به روزهای سخت ترم گذشته و ویولنم که با صبر و تحمل تمام ناشکیبایی مرا تحمل کرد. هیچ کس، هیچ کس به جز او نمی داند که چه روزهای سختی بود برایم. و حالا ....
فردا می روم سازم را بفروشم. ویولن قهوه ای رنگ مایل به نارنجی ام را ! اولین سازی ست که بعد از این همه سال خودم، برای خودم خریده ام. همین دیروز بود انگار. با چه شوقی پولهایم را که جمع کرده بوذم از بانک در آوردم و با مامان و بابا رفتیم دم مغازه ی آقای ... و در اولین نگاه خریدمش. چه قدر خوشحال کننده بود برایم.
( دستمال را برمی دارم، کمی از مایع جرمگیر رویش می ریزم و تمیزش می کنم، بعد از روغن پلیش به آن می زنم تا برق بیفتد. ویولنم می شود مثل روز اولش، تمیز و نو.)
دلم می خواهد کمی با آن بزنم ولی حالا که تمیز شده دلم نمی آید.
اشک در چشمهایم حلقه می زند. فکر نمی کردم تا این حد دلبسته اش شده باشم. از فکر فروختن ساز قبلی ام اصلا چنین احساسی نداشتم. به سختی جلوی جاری شدن اشکهایم را می گیرم.
پایین همه منتظرند که من بیایم و با مادربزرگ راهی تهران شویم. در اولین خداحافظی اشکهایم سرازیر می شوند. انگار از رفتن به تهران ناراحتم ولی غافل از آنکه فروش ساز، ناراحتم می کند.
(صبح می روم دانشگاه . رای شورا برای تغییر ساز منفی ست. دیگر احتیاجی نیست به سازی جز ویولن فکر کنم. خوشحالم. قلبا خوشحالم.)
بعد از ظهر است و خورشید همه چیز را ذوب می کند. ساز را از خانه ی مادربزرگ برمی دارم و به طرف خیابان .... راه می افتم. قرار گذاشتیم ساز را به دست دوستم بسپارم تا او به دست خریدار برساند. همه چیز برایم تمام شده، از سازم دل کنده ام. آرام و مطمئن پیش می روم. می گویم : "بگو خوب از آن مراقبت کند. " می گوید: " می گویم و می دانم خودش مراقب است." بدون ناراحتی ساز را به دستش می دهم.
نزدیکی های ظهر است. آمده ام دم مغازه ی آقای .... تا با دوستم ویولن کوچکتری بخریم. می آید. می رویم تو. ویولن را قبلا دیده ام. کوچک و قرمز است. صدای شیرینی دارد، صدایش خیلی بلند نیست و لطیف است. کمی قدیمی به نظر می آید. یک روسری رنگی کنار گوشی هایش هست، که مرا نسبت به سرنوشت این ساز کنجکاو می کند. گامی با آن می زنم، راحت است. دستم پوزیسیونهای بالا را راحت می گیرد. خوشحالم.
روی تختم نشسته ام. ساز کوچک قرمز در دستم. با جرمگیر تمیزش می کنم و برقش می اندازم. زیباست. سرخی اش مثل صدایش پخته است. دستم رویش احساس راحتی می کند. یاد روزهای نوجوانی ام می افتم و ساز کوچکم. همیشه دلم سازی می خواست همین رنگی. قطعه ای می گذارم جلویم. قطعه ای که دوستش می دارم ولی به خاطر پوزیسیون های بالایش نمی توانستم بزنم. شروع می کنم، از ابتدا تا انتها می زنم وحتی نمی فهمم کی از پوزیسیونهای بالا گذشته ام.
حس فوق العاده ای ست. صدای آرام و لطیفش را و راحتی دستم را به صدای غرا و بلند ویولن 4/4 و درد مدام دستم فروختم. خوشحالم.

۱۸ تیر ۱۳۸۷

آیا دوباره متولد می شدی؟


- هنوز نفهمیدم چرا بعضی ها از تولدشون ناراضین. یعنی من با تولدم هیچ تاثیر مثبتی توی دنیا نذاشتم؟ یعنی تولد من و وجود من برای دیگران هیچ فرقی با عدم وجودم نداشت. یعنی همین که در مسیر زندگیم حتی دو روز هم که شده با انسانهای نازنینی آشنا می شم و ازشون چیز یاد می گیرم و از بودن باشون لذت می برم به همه ی اون چیزهایی که از دستشون می دم نمی ارزه، حتی اگه یکی از اون چیزها خود همین انسانها باشن؟ انسانهایی که می رن ولی تاثیرشون توی زندگیم باقی می مونه، برای همیشه. یعنی دیدن طبیعت با همه ی زیباییش ارزش تولد من رو نداشت. حتی اگه زیبایی ها فانی باشن. حتی اگه درخت ها خشک بشن و ماهی ها بمیرن، دیدن یک منظره ی زیبا ارزش تولد من رو نداشت؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونم ولی من که هیچ چیز هم نبود به خاطر دیدن سبزی چمن ها و طراوت درختان و زیبایی گل ها، به خاطر دیدن خورشید و به خاطر بوی دریا، حاضرم یک بار دیگه بدنیا بیام ، با وجود تمام سختی ها و ناکامی ها و بی رحمی های زندگی.

۱۲ تیر ۱۳۸۷

من می مانم ....ه


ترم اول دانشگاه هم تمام شد. به چشم به هم زدنی تمام شد. با همه ی سختی ها برایم دوستداشتنی بود و فضای روشنی در ذهنم به جا گذاشت. گرچه بیشتر این ترم برایم به صحنه ی جنگی می مانست که تنها سرباز میدانش من بودم، در برابر خیل مسایلی که هر کدام دوره ای از این ترم را برایم ساختند. در برابر دلتنگی ها ، در برابر ناتوانایی ها، در برابر خودم که گاه در بن بست مشکلات می ماندم بی پاسخ، در برابر آینده ای که مبهم و تاریک به نظرم می رسید، در برابر معلم سازم که با پافشاری بسیار می خواست به من بفهماند که من هیچ چیز نیستم و ... و در یک کلام، در برابر زندگی ام. احساس می کنم گم شده ام، در روشنایی روز راه را از بی راه تشخیص نمی دهم و هیچ کس در این راه نمی تواند یاری ام کند ، در این گم گشتگی خوشبختی ام را در چیزهایی بس فانی می یابم، در انسانها و دوستی هاشان، در سازی که دیگر نمی دانم با آن چه کنم، در بازی های کوچک کودکانه، در هوای خنکی که تنفس می کنم ، در خنکای چمن ها که می توانم پای برهنه بر رویشان قدم بگذارم، در زیبایی ابرهای خیال انگیز و در این میان انسانها می روند، دوستی ها رنگ می بازند، بازی های کودکانه تمام می شوند، هوا به گرمی جهنم واری در می آید ،چمن ها می خشکند و ابرها ناپدید می شوند و خوشبختی من تمام می شود. من می مانم و سازی که تمام خوشبختی ام خواهد بود، سازی که نمی دانم با آن چه کنم.