۰۹ شهریور ۱۳۸۶

کنسرت ما

Free Image Hosting at allyoucanupload.com




بالاخره روز کنسرت فرا رسید. بعد از یک سال و اندی. با همه ی فراز و نشیب ها و حرف ها و بحث ها. درد و دل راجع به این یک سال را به بعد از اجرا موکول می کنم. ه

۲۹ مرداد ۱۳۸۶

امیدوارم.....و

باورم نمی شد. اصلا فکرش رو هم نمی کردم. نتیجه ی امتحانم برام شک آور بود. فکر می کردم همین مرحله اول را هم نمی آورم، چه رسد به رتبه تک رقمی. گرچه رتبه در امتحان عملی تاثیر چندانی ندارد. ولی حداقل می شود مطمئن بود جزء مرحله دومی ها خواهی بود. این روزی بود که منتظرش بودم.
این بار شمشیرم رو از رو بستم. تا اینجای کار اومدم. بقیه اش رو هم باید برم. احساس می کنم ، رتبه ام یک پیام بوده. پیامی برای درستی راه. با تمام وجود دلم می خواد امتحان عملیم به خوبی امتحان تئوریم بشه. گرچه ده نفر بیشتر نمی خواند و تازه معلوم نیست از این ده نفر چند تا ویولن می خوان. گرچه ویولونیست بهتر از من خیلی خیلی فراوونه. گرچه معلم من هیچ یک از اعضای هیئت ژوری نیستند. گرچه خیلی ها معلمشون یکی از اعضای هیئت ژوری هستند. با این حال .... آرزوی قبولی که جرم نیست. امسال نشد، سال دیگه حتما می شه. لحظه ای چهره ی آقای کیوان از ذهنم دور نمی شه. یادم نمی ره وقتی فهمیدند کنکور هنر شرکت نکردم چقدر ناراحت شدند. می خوام جبران کنم. به خاطر دایی علی، به خاطر بچه هایی که بهشون درس می دم، به خاطر تمام آرزوها و بلندپروازی هایی که از کودکی در ذهنم داشته ام، به خاطر .... ... امیدوارم ......و

۱۷ مرداد ۱۳۸۶

ای کاش می دانست

تابستان است و من برعکس همیشه بی کارترین روزهایم را می گذرانم، در انتظار. انتظار جواب یک امتحان. بدترین حالتی که می تواند وجود داشته باشد، انتظار و بلاتکلیفی. بلاتکلیفی ای که نمی گذارد پیش روی. نمی دانی باید در کدام جهت حرکت کنی. نمی توانی کار جدیدی شروع کنی. ساعتها می گذرد و تو در انتظار و بلاتکلیفی، وقت تلف می کنی. زمان کش می آید. پیش نمی رود. مثل ساعتهای کلاس معارف. مدام به تقویم نگاه می کنی و عجیب که هر روز به اندازه ی چند هفته می گذرد. زمان واقعا موجود عجیبی ست. وقتی کار داری، وقتی کلی پروژه و امتحان و درس داری، مثل برق می گذرد. امانت نمی دهد. چشم باز می کنی، می بینی یک هفته گذشته و کوهی از کارهای نکرده در انتظار توست. ولی وقتی بی کاری و منتظر ، دست زیر چانه می زند، می ایستد و با لبخندی نگاهت می کند. هرچه بیشتر به آن التماس کنی بیشتر ناز می کند. نبردی ست بین تو و زمان. به آن که فکر نمی کنی و نگاهش نمی کنی، مثل باد می گذرد ولی وقتی نگاهش می کنی و برایت اهمیت پیدا می کند، کش می آید، طولانی می شود، جلو نمی رود، ناز می کند. انگار می خواهد قدرتش را به رخت بکشد. ای کاش می دانست که من مدتها ست قدرتش را دریافته ام و به آن ایمان آورده ام. از همان روز که شمع 16 سالگی ام را فوت کردم، از همان روزی که دوستان کودکی ام، یکی پس از دیگری همسری برگزیدند. از همان روزی که قامت پدربزرگ را خمیده یافتم و چشمان مادربزرگ را کم سو ، از همان روز که دیگر صدای ویولن دایی علی را نشنیدم، از همان روزی که توی کلاس، کودکی، خاله خطابم کرد، دریافت. نهایت بی رحمی و لطف و قدرتش را دریافتم.ای کاش می دانست.