۰۶ مرداد ۱۳۸۶

نو که اومد به بازار......ه

وقتی نزدیکترین دوستت ازدواج می کنه چه حسی داری؟ا
خوشحالی ؟ ناراحتی؟ از دستش می دی؟ا از اینکه خوشحاله و به اونی که می خواسته برسه، رسیده، خوشحالی؟ا از شروع شدن یک زندگی پر از عشق لذت می بری؟ا از اینکه نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارشه نگرانی؟ا از بی انتهایی این راه مبهم که از همین ابتدا در مه محو شده احساس ترس می کنی؟ا به عشقی که بدست آورده حسودی می کنی؟ا از تنها شدن می ترسی؟
بالاخره نفهمیدم چه حسی دارم!!!!!!ا

۶ نظر:

ناشناس گفت...

من می ترسم چشمه، خیلی.

Unknown گفت...

من از دو روز قبلش احساس مي كنم كه نمي تونم دلتنگي حاصل از ازدواج بهترين دوستم را تحمل كنم، شب عروسي هم تا صبح پشت سرهم گريه مي كنم. اما يه دفعه از فردا صبحش بدون اينكه بفهمم چي شد، پركارترين ماه زندگيم شروع مي شه(از اسباب كشي گرفته تا چند سمينار و نمايشگاه در تهران كه مامور مي شم شركت كنم و شروع دوباره موسيقي بعد از چند ماه وقفه و...). به طوريكه تا چند هفته اصلاً وقت نمي كنم به دلتنگي هام فكر كنم.بعد از مدتي ترس جاي دلتنگي را مي گيره. ترس از اينكه كسي كه از آغاز زندگي هميشه به او تكيه مي كردم و بهترين پشتيبان من بود، ديگه همه جا با من نيست. ولي در نهايت شادي خوشبختي بهترين دوست و مونس و پشتيبان زندگيم بر همه اين دلتنگي ها و ترس ها غلبه مي كنه. اگه نديدي همين طور بشه!

ناشناس گفت...

اتفاقا من هم خیلی به این موضوع فکر کردم.به خصوص این چند وقته که دور و برم خیلی بچه های هم سنم ازدواج کردن.به هر حال دوره جالبیه برام این سن.

چشمه گفت...

تا حالا دوستهای نزدیک زیادی داشتم که ازدواج کردند. اول بیشتر احساس ترس داشتم ولی این بار، خوشحال بودم و دلتنگ.

ناشناس گفت...

be eshghi ke be dast ovorde hasoodi mitoni!!(gozineye dolost)
be khodaaa!!!
eshgh ghabele hesadat tareen chize
be khosoos beine dokhmala

ناشناس گفت...

قبلنا همش بود به جز " از اینکه نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارشه نگرانی" اما الان فقط " از اینکه نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارشه نگرانی؟"