۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

معلولیت، کمبود یا ویژگی؟ه

سلام

این یک نامه ست. نامه ای برای یک دوست. برای یکی از اون سایه هایی که آروم و بی صدا توی وبلاگم می یاد و می ره و هیچ ردی به جا نمی ذاره، یا برای اون سایه ای که حضورش رو با چند کلامی مرئی می کنه.

از وقتی وبلاگ نویس شدم!! دیگه طرف کاغذ و قلم نمی رم. وبلاگها رو دوست دارم. مکانهای جالبی اند. مدتیه از برکت این کلاس کم توانان ذهنی با یکسری وبلاگ آشنا شدم که ویژگی های مشترکی دارند و اون هم معلولیته. جالبه. آهسته و آروم مثل تو می رم توی وبلاگها و کمی پرسه می زنم. کسی حتی حضورم رو هم حس نمی کنه. مثل یک غریبه وارد قلمرویی شدم که در تمام عمرم باهاش بیگانه بودم، چون زیادی بهم نزدیک بود!! احساس آدمی رو دارم که تازه داره از خواب بیدار می شه. مدتیه که توی فکر موسیقی درمانی بودم ولی فکر تا عمل فاصله داره. این بار وسط گودم. درست وسط وسط . حالا احساس می کنم معلولیت بیشتر یک ویژگیه تا یک کمبود. یادمه بچه که بودم مرتب از شرایط خاص خودم یک کمبود و یا یک نقص می ساختم. یک معلولیت در زندگی. کمبودهای کوچک و بزرگ برام به خلاء بزرگی بدل می شد. به معلولیت بزرگی که هیچ چیز توان جبران اون رو نداشت. نمی فهمیدم چه چیزی می تونه ازرش پرداخت بهایی به این بزرگی رو داشته باشه. بزرگتر که شدم سعی کردم بفهمم اون چیه که من به خاطرش باید بعضی از کمبودها رو تحمل کنم. سعی کردم ویژگی های شرایط خاصی که کمبودها به وجود می یاوردند رو درک کنم. من خودساخته تر و مستقل تر از خیلی از هم سن و سالهام زندگی می کردم.

احساس خوشبختی می کنم. به خاطر این همه زیبایی ای که توان درکش رو در خودم یافته ام. به خاطر نوای ساز، به خاطر حس سیری ناپذیر نواختن و آموختن. به خاطر شوق زیستن، احساس خوشبختی می کنم. سعی می کنم از دور خودم رو ببینم، بیشتر از اینکه توی جریان غرق بشم . البته همیشه وضع به این خوبیها هم نیست. بعضی وقتها من می مانم و یک کوه سوال بی جواب و یک دنیا دلتنگی.

هیچ نظری موجود نیست: