۱۷ مرداد ۱۳۸۶

ای کاش می دانست

تابستان است و من برعکس همیشه بی کارترین روزهایم را می گذرانم، در انتظار. انتظار جواب یک امتحان. بدترین حالتی که می تواند وجود داشته باشد، انتظار و بلاتکلیفی. بلاتکلیفی ای که نمی گذارد پیش روی. نمی دانی باید در کدام جهت حرکت کنی. نمی توانی کار جدیدی شروع کنی. ساعتها می گذرد و تو در انتظار و بلاتکلیفی، وقت تلف می کنی. زمان کش می آید. پیش نمی رود. مثل ساعتهای کلاس معارف. مدام به تقویم نگاه می کنی و عجیب که هر روز به اندازه ی چند هفته می گذرد. زمان واقعا موجود عجیبی ست. وقتی کار داری، وقتی کلی پروژه و امتحان و درس داری، مثل برق می گذرد. امانت نمی دهد. چشم باز می کنی، می بینی یک هفته گذشته و کوهی از کارهای نکرده در انتظار توست. ولی وقتی بی کاری و منتظر ، دست زیر چانه می زند، می ایستد و با لبخندی نگاهت می کند. هرچه بیشتر به آن التماس کنی بیشتر ناز می کند. نبردی ست بین تو و زمان. به آن که فکر نمی کنی و نگاهش نمی کنی، مثل باد می گذرد ولی وقتی نگاهش می کنی و برایت اهمیت پیدا می کند، کش می آید، طولانی می شود، جلو نمی رود، ناز می کند. انگار می خواهد قدرتش را به رخت بکشد. ای کاش می دانست که من مدتها ست قدرتش را دریافته ام و به آن ایمان آورده ام. از همان روز که شمع 16 سالگی ام را فوت کردم، از همان روزی که دوستان کودکی ام، یکی پس از دیگری همسری برگزیدند. از همان روزی که قامت پدربزرگ را خمیده یافتم و چشمان مادربزرگ را کم سو ، از همان روز که دیگر صدای ویولن دایی علی را نشنیدم، از همان روزی که توی کلاس، کودکی، خاله خطابم کرد، دریافت. نهایت بی رحمی و لطف و قدرتش را دریافتم.ای کاش می دانست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حالا خوبه این انتظار به جاهای خوبی ختم میشه.
من هم درد مشترک دارم اما بعید میدونم عاقبت خوبی مثل تو داشته باشم...!

ناشناس گفت...

امیدوارم که انتظار تو هم عاقبت به خیر بشه!!