۲۰ آذر ۱۳۸۶

پدربزرگ من

برایت بسیار نوشته ام ولی نه اینجا. زمان لازم است تا بتوانم چیزی بنویسم، درخور.ه



------------------
سالهای آخر، خانه حول محور تو بود. آمدنها، نشستن ها، غذا خوردنها، حرفها. شادی کوچک این خانه تو بودی. شادی کوچکی که از پس آه بلندی می آمد. با شیرینی کودکانه ای با ما سخن می گفتی. با آن موهای یکدست سپید و آن چشمان شاد که مرا یاد این شعر فروغ می انداخت:
ا"...
گویی میان مردمکهایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو می رفت
شبها به جنگلهای تاریکی فرو می رفت
..."ا
یکشنبه ها روز ما بود که به خانه ات بیاییم. مامان بعدازظهرها به کلاس می رفت و من می ماندم و تو و مامانجون. دو، سه ساعتی باهم تنها بودیم. ساعت 4 چایی را می آوردم توی اتاقت. صدایت می زدم: باباجون، تا چشم باز کنی و مثل همیشه بگویی جونم. ( هنوز صدایت در گوشم می پیچد.)ا
می گفتم: پاشین چایی اوردم.
با شیطنت کودکانه ای چشمهایت را می بستی و دستانت را به لاحاف قلاب می کردی. لبخند می زدم. پتو را از رویت کنار می زدم. اعتراض می کردی ولی چایی گرم را که می دیدی آرام زانوهای دردناکت را پایین می گذاشتی و لب تخت می شستی. با دقت بسیار چایی را می نوشیدی و مواظب تفاله ها بودی که زیاد به لبه ی استکان نزدیک نشود. چایت باید شیرین می بود و نه زیاد پرنگ. دو استکان چایی را می نوشیدی، کمکت می کردم که بیایی و پیش ما توی گالری (اتاق نشیمن) بنشینی. می نشستی، کتاب می خواندی و از همه بیشتر کتاب دعای صراط الصالحین. شعرهای حافظ را برایت می خواندم، آرام آرام خودت شروع می کردی به خواندن و دور را از من می گرفتی. ساعت 5 میوه می خوردیم یا اگر تابستان بود بستنی. تو عاشق بستنی بودی. در لیوان بستنی ات غرق می شدی. لذت می بردم از بودن در کنار تو و مامانجون. نماز و دعا خواندن را از هر کاری بیشتر دوست داشتی. بعضی وقتها سازم را می آوردم آهنگی می زدم و مامانجون شعرش را با من می خواند و تو با آن دستهای شفا بخشت، روی میز رنگ می گرفتی. درست و بی غلط. از این همه سرزندگی که در تو و مامانجون بود در شگفت بودم و درشگفتم.

Free Image Hosting at allyoucanupload.com....................................


* * *
اما این یک ماه آخر، بیشتر به کابوسی می مانست. مثل حادثه ی بسیار ناگواری در تاریکی ذهنم گم شده است. و چیز زیادی از آن روزهای تاریک به یاد ندارم.
مادربزرگ کنار بسترت می نشست و دعا می خواند و گاه با نهایت درماندگی از ما می پرسید که چه باید کرد؟ اگر تو بیمار نبودی، و مریضی به بدحالی خودت می دیدی، حتما می دانستی که چه باید کرد ولی ما ... . خاله می گفت " این راهی ست که پدر باید به تنهایی طی کند، نه ما ، نه شما و نه هیچ کس دیگر کاری نمی توانیم بکنیم." ما- به خيال خودمان- هر کاری از دستمان برمی آمد برایت انجام دادیم. تو زیر پتو دراز کشیده بودی و هیچ کس و هیچ چیز را یارای آن نبود که از تخت پایین بیاوردت. حتی چایی داغ روزهای یکشنبه، حتی بستنی که آن همه دوست داشتی، حتی اشعار حافظ. تنها یادم می آید یک روز، عمه جون، تنها خواهرت، دعایی خواند و گفت که تکرار کنی یا حسین، بارها گفت و تو کم کم شروع کردی، بعد از چند روز که هیچ نگفته بودی شروع کردی: یا حسین، یا حسین..
نمی دانی چه شادی در دلمان برپا شد از شنيدن صدايت. بیشتر به معجزه ای می مانست.
روز یکشنبه، چهار آذر، آخرین روزی بود که ما آمدیم و تو بودی. تو اصلا حال خوبی نداشتی. شب پرستارت آمد، سرت را شستیم و لباس تمیز تنت کردیم. مامانجون آمدند بالای سرت، نگاهشان کردی، با نگاهی ملتمس گونه، انگار حرفی داشتی، انگار می خواستی به رفتنت رضایت دهد. نمی دانم مادربزرگ در آن لحظات چه از ذهنش می گذشت. شب تا نیمه بیدار بودیم. تنفست تعریفی نداشت. پرستار تلاش می کرد و تو باز سرفه می کردی. شب برایت شیر و موز درست کردیم. دم دمای صبح بود، خوابی دیدم. دیدم که ایستاده ام و دارم ناخن هایم را می گیرم. دانه دانه زمین می ریخت، از آخرین ناخن کرمهایی بیرون زد. با اضطراب فوق العاده ای از خواب بیدار شدم. تو بودی در سکوت بینهایتی نفس می زدی. نمی دانم چه می دیدی و چه فکر می کردی. بعد از صبحانه از تو خداحافظى كردم. چشمهايت باز بود و نگاهم مى كردى. اى كاش مى دانستم اين آخرين ديدار است. اى كاش مى دانستم.
* * *
تا عصر تمام کلاسهایم را رفتم، روی سی و سه پل مدتها ایستادم و از پرنده ها عکس گرفتم. غروب گذشته بود رسیدم خانه. استراحتی کردم و سازی زدم. خانه خالی بود. تلفن زنگ زد....... تو رفته بودی. هرطور بود خودم را رساندم به خانه ات، توی تاکسی آرام آرام گریه می کردم، به خانه ات که رسیدم، همه بودند. مامانجون، خاله ها، شوهر خاله ها، برادرانت، خواهرت و نوه ها تک تک از راه می رسیدند. تو آرام خفته بودی و بر پیکرت از سه جهت باد می وزید. صورتت یخ کرده بود. گریه امانم نداد. آخ چقدر جای تو خالی ست، در پشت پنجره، رو به گلها. با کتابی در دست. روزهای یکشنبه بی تو چه معنایی خواهد داشت؟ می دانم جایی که هستی راحتی از دست هزاران درد. می دانم دیگر ماندنت برایت جز رنج چيزى نداشت و اكنون آسوده خوابیده ای ولی جای خالی یت به نهایت دلتنگمان مى نكد. به نهایت دلتنگ. نمى دانم از اين پس مادربزرگ چه خواهد كرد. نمى دانم زين پس چگونه روزهاى يكشنبه سپرى خواهد شد. دلم برايت تنگ شده. خيلى زياد. خيلى زياد.
پدربزرگ عزیزم روحتان شاد باشد

Free Image Hosting at allyoucanupload.com...............................................

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام چشمه جون
تسلیت میگم، واقعاً فوت پدر بزرگت برای همه متاثر کند بود. گاهی وقتا که به مسئله مرگ فکر می کننم نا خودآگاه از خودم میپرسم من چطور میمیرم.اگه زندگی را در مقابل مرگ معنا کنیم چقدر من زنده ام که مرگم هم مرگ باشه. چشمه خیلی سبک نگارشت قشنگ شده.

ناشناس گفت...

جشمه جان،
قطعه بسیار زیبائی نوشته ای، پر از احساس و یگانگی. در مرگ و در سوگ این عزیز از دست رفته چه می توان گفت، بجز آنکه غم و سوگواری خویش رادر قطعه ای ادبی، و یا در یک نقاشی، و یا یک قطعه موسیقی خلاصه کرد و فقدان او را برای همه جهانی کرد؟
می بوسمت. دائی تو مهدی

Unknown گفت...

salam cheshme jun:
vaghean kheili kheili ziba neveshte boodi. ba har jomlat zehnam be roozhaye gozashte barmigasht, che khoob va che bad. nemidoonam chera shabi ke maman behem khabarr dad ke babajoon raftand ashki be cheshmam naioomad. hatta shayad narme labkhandi be labam neshast. vaghean nemitoonestam negah konam aslan nemitoonestam tahamol konam ke babajoon tooye takhteshoon deraz keshidand va har az chandgahi nime nafasi mikeshand va va cheshmhaye negarane mamanjoon ke tamam vaght motovajehe oon otagh bood va entezareshoon baraye shenidane hatta yek kalame az dahane babajoon. khodeshoon ke cheghadr sakhti mikeshidand.
vali vaghti varede esfahan shodam oon vaght bood ke fahmidam raftane babanoonoo yani chi. vaghti ke har kas az khateratesh bahashoon migoft, vaghti mibinam ke chetori kheili az ertebata dige vojood nadare. vaghti mibinam ke hatta mariz boodaneshoon ham baese sazandegi va nazdik shodane adama be ham mishod, delam migire. kheili kheili ziad.

Kousha گفت...

neveshteat ra chandin bar khandam. Man ke pedarbozorgat ra nadideam, vali az anche shenide am va az neveshte-at bar miayad ke zendegishan, "raqs-e shole-assh az har karan peyda" bood. Tasliat migam.