۲۸ مهر ۱۳۸۶

خلاصه احوال


چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه ی راهم کند

با اذانِ بی هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستان ماماچه پلیدک
که قضا را وضو ساخته بود.

هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنماندم.
احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست: