۰۹ خرداد ۱۳۸۶

لاله واژگون یا اشک مریم


مشخصات کلی



نام: لاله واژگون ، لاله سرنگون و اشك مريم
بو: بوی گلهای این گیاه زیاد مطلوب نیست و منحصراً به دلیل رنگ و فرم گلها کاربرد دارد.
اندازه: ارتفاع تا 100 تا 120 سانتیمتر، فاصله کاشت 35 سانتیمتر
محل: گلستان كوه در خوانسار، ارتفاعات اشترانكوه لرستان و كوه‌هاي صمصامي در چهار محال و بختياري و شمال خراسان
خاک: مرطوب و غنی و دامنه هاي سنگلاخي و صخره‌اي
حساسیت: مقاوم به سرما
عمر گل: 3 هفته
رنگ گلها: زرد، نارنجی، قهوه ای متمایل به قرمز، زنگوله ای
برگها: کشیده و مجتمع
ازدیاد: تقسیم بوته
زمان گلدهی: فروردین و اردیبهشت در نواحی شمالی زاگروس و در مناطق جنوبي در اواسط تابستان
زمان کاشت: شهریور، مهر، آبان
زمان تقسیم بوته: شهریور و مهر



لاله هاي واژگون يكي از 12 هزار گونه گياهي شناسايي شده در كشور است كه زيباييي آنها نفس را در سينه حبس كرده و كمتر كسي است كه آرزوي ديدن آنها را در آغازين فصل سال نداشته باشد . در صورت عدم تخريب به واسطه دام و انسان حتي 10 هزار شاخه از آن را در يك دشت مي‌توان مشاهده كرد. اين گياه نه تنها گل زيبايي است بلكه خواص درماني متعددي نيز دارد. اين گياه اشك مریم نيز ناميده مي شود که اين به خاطر مقدار شبنمی ست که در بين اين گلها جمع مي شود و بعد از گل به پائين مي چكد.
عمر اين گياه بسيار كوتاه است. از اوايل ارديبهشت ماه گل دهي اين گياه شروع مي شود و در فصل بارش تمام مي شود.
خواص دارويي اين گياه اصولاً در پياز اين گياه است. پياز اين گياه داروي مؤثري براي دردهاي رماتيسمي و دردهاي مفصلي و پاك كننده دستگاه كبدي است. البته اين گياه جزء داروهاي سمي است و مصرف آن بايد زير نظر پزشك باشد.
چراي احشام، تخريب زيستگاه براي ايجاد اراضي كشاورزي، برداشت مستقيم اين گياه و عرضه به بازار مهم‌ترين عوامل تهديد لاله هاي واژگون است. اين گياه نخستين بار در سال 1576 ميلادي به وسيله جهانگردان اروپايي از ايران به اتريش برده شد. شيوه پرورش لاله واژگون در باغها و گلخانه‌ها در سطح وسيعي از اروپا رواج دارد در حالي كه اين گل در فلات ايران به طور طبيعي رشد و نمو مي‌كند .

۰۴ خرداد ۱۳۸۶

لاله وا‍‍ژگون

هفته ي پيش رفتيم خونسار جاي شما خالي براي ديدن عكسهاي لاله ها به آدرس زير مراجعه كنيد.


Free Image Hosting at allyoucanupload.com

مرگ از باغچه ي خلوت ما ميگذرد داس به دست

مدتی ست که مرتب از این طرف و آن طرف می شنوم که فلان پسر یا فلان دختر جوان بر اثر ایست قلبی یا ایست مغزی درگذشت!! نمی دانم جریان این مرگ و میرها چیست. هر چه هست هر بار مرا به فکر می اندازد. به فکر اینکه خیلی هم دور نیست. همین نزدیکی ها منتظر فرصتی ست که همه را غافل گیر کند. چشم باز کنی و ببینی در دنیای دیگری هستی!!!!

----------

چقدر وقته که نتونستم به اینجا سری بزنم. دلم حسابی تنگ شده بود. فکر کردم چند ساعتی درد و دل حالم رو بهتر می کنه.

چند تا مطلب آخری باز هم اون چیزی نشده که می خواستم. چون موضوع سختیه که حتی بیان کردنش هم ساده نیست، چه برسه به نوشتن.

* * *
از اولین جلسه ی کلاس چند هفته ای می گذرد. کم کم حالتهای غیر عادی بچه ها را فهمیده ام و تا حدودی می توانم حالتهای عادی و غیرعادی را از هم تفکیک کنم. بر احساس خودم مسلط شده ام. بچه ها را دوست دارم. از بودن در کنارشان لذت می برم. دنیایی ست که مرا برای ساعاتی از شلوغی خیابانها و ازدحام کوچه ها، از شلوغی ذهن و از انبوه کارهای نکرده جدا می کند. فرصت می کنم بدون عجله کمی روی صندلی بنشینم و همراه با بچه ها چشمهایم را ببندم و به صدای پرنده ها گوش دهم. فرصت می کنم هر آهنگ را بارها و بارها بشنوم بدون آن که کسی ابراز خستگی کند و از این بابت احساس آرامش می کنم. فرصت می کنم عکس العملهای خودم را در شرایط کاملا ناگهانی و غیر منتظره آزمایش کنم و فرصت می کنم با بزرگسالانی باشم که از دنیای کودکانه ی خود دور نیستند، بین گریه و خندشان چندان فاصله ای نیست. به سادگی از چیزی خوشحال می شوند و به سادگی از چیزی ناراحت. حالا می دانم برای آنها چه هستم. یک دوست. و می خواهم یک دوست باقی بمانم.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

استفان هاوکینگ" به ایران می آید

راستنش نتوانستم از ثبت این خبر مهم خدداری کنم. !!ه
.
.
استفان هاوکینگ" به ایران می آید

پروفسور استفان هاوکینگ نابغه عصر حاضر و از نظریه پردازان برجسته جهان به دعوت پژوهشگاه دانش های بنیادی به ایران سفر می کند. به گزارش خبرگزاری مهر، این دانشمند نابغه درهشتم ژانویه سال 1942 یعنی حدود 300 سال پس از مرگ دانشمند بزرگ گالیله در آکسفورد انگلیس به دنیا آمد. محل زندگی والدینش در شمال لندن بود اما در طول جنگ جهانی دوم آکسفورد مکان امن تری برای کودکان محسوب می شد. هنگامی که استفان 8 ساله شد، خانواده اش راهی منطقه سنت آلبانز در 20 مایلی شمال لندن شدند. استفان در 7 سالگی به مدرسه رفت و در ادامه راهی کالج لندن در آکسفورد شد. این کالج محلی بود که پدرش نیز در آن درسی خوانده بود.استفان تمایل به تحصیل در رشته ریاضیات را داشت گرچه پدرش دوست داشت فرزندش یک پزشک شود. در آن دوران ریاضیات در کالج لندن وجود نداشت بنابراین وی به فیزیک روی آورد. پس از سه سال وی توانست دیپلم افتخاری کسب کند.وی در ادامه راهی کمبریج شد تا در رشته کیهان شناسی ادامه تحصیل دهد. استفان پس از دریافت مدرک Ph.D در سال 1973 انستیتو اخترشناسی را ترک کرد و از سال 1979به مقام استادی ریاضیات دست یافت.استفان هاوکینگ دارای 12درجه افتخاری است. او در سال 1982 جایزه ارزشمند CEB را دریافت کرد و در سال 1989 نیز یک دیپلم افتخاری دیگر موسوم به Companion of Honour به دست آورد.وی که از فلج عصبی 99 درصدی رنج می برد هم اکنون عضو آکادمی علوم آمریکا نیز هست.

خبرگزاری مهر

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

فعلا خداحافظ

.
من اینجا هرچی منتظر شدم کسی حضور مرئی نداشت
.
احتمالا چند هفته ای نمی تونم سری به وبلاگم بزنم
.
کاش وقتی برگشتم یه چند تایی حضورشون مرئی
.
باشه.!!!!ه

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

معلولیت، کمبود یا ویژگی؟ه

سلام

این یک نامه ست. نامه ای برای یک دوست. برای یکی از اون سایه هایی که آروم و بی صدا توی وبلاگم می یاد و می ره و هیچ ردی به جا نمی ذاره، یا برای اون سایه ای که حضورش رو با چند کلامی مرئی می کنه.

از وقتی وبلاگ نویس شدم!! دیگه طرف کاغذ و قلم نمی رم. وبلاگها رو دوست دارم. مکانهای جالبی اند. مدتیه از برکت این کلاس کم توانان ذهنی با یکسری وبلاگ آشنا شدم که ویژگی های مشترکی دارند و اون هم معلولیته. جالبه. آهسته و آروم مثل تو می رم توی وبلاگها و کمی پرسه می زنم. کسی حتی حضورم رو هم حس نمی کنه. مثل یک غریبه وارد قلمرویی شدم که در تمام عمرم باهاش بیگانه بودم، چون زیادی بهم نزدیک بود!! احساس آدمی رو دارم که تازه داره از خواب بیدار می شه. مدتیه که توی فکر موسیقی درمانی بودم ولی فکر تا عمل فاصله داره. این بار وسط گودم. درست وسط وسط . حالا احساس می کنم معلولیت بیشتر یک ویژگیه تا یک کمبود. یادمه بچه که بودم مرتب از شرایط خاص خودم یک کمبود و یا یک نقص می ساختم. یک معلولیت در زندگی. کمبودهای کوچک و بزرگ برام به خلاء بزرگی بدل می شد. به معلولیت بزرگی که هیچ چیز توان جبران اون رو نداشت. نمی فهمیدم چه چیزی می تونه ازرش پرداخت بهایی به این بزرگی رو داشته باشه. بزرگتر که شدم سعی کردم بفهمم اون چیه که من به خاطرش باید بعضی از کمبودها رو تحمل کنم. سعی کردم ویژگی های شرایط خاصی که کمبودها به وجود می یاوردند رو درک کنم. من خودساخته تر و مستقل تر از خیلی از هم سن و سالهام زندگی می کردم.

احساس خوشبختی می کنم. به خاطر این همه زیبایی ای که توان درکش رو در خودم یافته ام. به خاطر نوای ساز، به خاطر حس سیری ناپذیر نواختن و آموختن. به خاطر شوق زیستن، احساس خوشبختی می کنم. سعی می کنم از دور خودم رو ببینم، بیشتر از اینکه توی جریان غرق بشم . البته همیشه وضع به این خوبیها هم نیست. بعضی وقتها من می مانم و یک کوه سوال بی جواب و یک دنیا دلتنگی.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

بخش دوم: کسی که مثل هیچ کس نیست

اولین برخوردم با دختری بود که مشکلی در راه رفتن داشت، ولی به خوبی حرف می زد و به نظر خیلی عاقل تر از بقیه می رسید و مدام می گفت من رئیس بچه ها هستم. دختر دیگری هم بود که به نظر خیلی عاقل می آمد ولی هر از گاهی مثل بچه ها شعر می خواند و خودش را پشت دستهایش پنهان می کرد.
اینکه بچه ها به نظر خیلی نرمال می آمدند ولی تا دهانشان را باز می کردند می فهمیدی که عدم تعادل بارزی دارند ویژگی خاص کلاس و شاگردانش بود که از هر کدام برایم یک معما می ساخت. معماهایی که حل آن زمان بسیاری می طلبد.
نکته ی جالب دیگر اینکه اکثر بچه ها هم سن و سال خودم بودند. در رنج سنی 20 تا 27 سال. با این حال به نظر 14، 15 ساله می آمدند. این بی زمانی خیلی غیر قابل درک بود. بچه ای که 24 سال داشت ولی از نظر عقلی در حد یک بچه ی 5 ساله بود. حتی صدا و رفتارش. با وجود عقل معیوب احساسات خیلی قوی ای داشتند. احساساتی که خیلی مرا به فکر می اندازد. تلاشهایی برای جلب محبت تو. تلاشهایی برای ارضای حس کمبودشان. تلاشهایی برای جلب توجه. و من واقعا از چگونگی برخوردم با این موج احساسات در می مانم. نمی دانم چقدر باید با آنها همراه شوم. نمی دانم چگونه احساس محبتم را از احساس ترحم جدا کنم. نمی دانم چقدر به آنها نزدیک شوم. نمی دانم باریشان معلم باشم یا دوست.
دیروز بین دو نفر از بچه ها دعوا شده بود. یکی به شدت می لرزید (سپیده) و یکی بی تفاوت و آرام نشسته بود (اطیه). سپیده ناراحت بود چون اطیه خودش را به معلم می چسباند و مدام قربون صدقه ی معلم می رفت. سپیده نمی توانست این رفتار را تحمل کند. پرخاش می کرد و عصبی بود. کمی با سپیده حرف زدم و سپیده به گریه افتاد. به دنبال گریه ی سپیده بقیه ی بچه ها هم به گریه افتادند!!! گفتم "ما می آییم کلاس موسیقی یا نقاشی که احساساتمان را، غم ها و شادی هایی را که نمی توانیم به زبان بیاوریم این طوری بیان کنیم." آهنگی زدم و از بچه ها خواستم بگویند من خوشحالم یا ناراحت. چون آهنگم شاد بود سپیده با لبخندی از ته دل گفت خاله خوشحاله. باز آهنگ شادی زدم، با همان لبخند گفت خاله خوشحاله. این بار آهنگ غمگینی زدم، سپیده بغض کرد و توی چشمهایش اشک جمع شد، گفت خاله ناراحته.
خوشحال می شوم اگر پیشنهادی بدهید.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

کسی که مثل هیچ کس نیست

چندین بار تلاش کردم چیزی راجع بش بنویسم. ولی نشد. دستم پیش نمی رود. بی حرکت روی کلیدها می ماند. ذهنم از توصیف آنچه دیده عاجز است. انگار هنوز درک نکرده چه دیده. انگار هنوز آنچه را دیده باور نمی کند. فضای بسیار جالبی بود. خانه ای بود قدیمی در یکی از بازارچه های خیابان عبدالرزاق. بازارچه را که رد می کردی، کوچه ی تنگی جلوی چشمت ظاهر می شد و نگاههای غریبه ای که به سمتت روانه می شد. مدتها بود می خواستم به اینجا بیایم ولی نمی شد. حالا که دیگر سرکار نمی رفتم وقت خوبی بود. با کمی دلهره وارد کوچه شدم. نمی دانستم باید منتظر دیدن چه چیزی باشم....ه
* * *
خانه ای بود با حیاطی با صفا. هرکس به حال خودش توی کلاسها می گشت. کسی برای استقبالم نیامد. کمی این طرف و آن طرف را سرک کشیدم تا بالاخره آشنایی پیدا کردم. بچه ها آنقدرها هم غیرعادی به نظر نمی رسیدند. خیلی محترمانه حرف می زدند. اگر نمی دانستی فکر نمی کردی مشکلی داشته باشند. نقاشی می کردند، گلیم می بافتند، خیاطی می کردند. تنها حالت غیرعادی شان خنده ها و ابراز احساسات بی موقعشان بود.

روز شنبه قرار بود برای شروع کلاس موسیقی بروم آنجا. از هفته ی قبل کارها به شکل معجزه آسایی انجام شده بود. از لیست کردن سازهای مورد نیاز گرفته تا تهیه ی آنها و تهیه ی هزینه ی خریدشان. همه چیز در کمتر از یک هفته اتفاق افتاد، که واقعا به معجزه می ماند. کاری که همه جا حداقل یک ماه طول می کشد.
این معجزه را به فال نیک گرفتم. شنبه با سختی بسیار سازها را آوردیم توی موسسه و با بچه ها فضای کلاس را آماده کردیم. فضای کلاس اتاقی بود پر نور با ارسی های رنگی بی نظیر، که از لای شیشه های شکسته کبوترها می آمدند و می رفتند.
سری اول شش نفر بودند. اولین چیزی که با آن مواجه شدم سکوت بود. از شکستن این سکوت می هراسیدم. سکوتی سنگین با نگاههایی پرسش گر. هر سوالی تنها یک کلمه جواب داشت و بعضی اوقات هیچ جوابی پیدا نمی شد. بالاخره از روی صندلی بلند شدم و بقیه را نیز به این کار دعوت کردم. با خودم فکر کردم : اینها بچه های کوچکی نیستند که دنیای کودکانه ی بازی ها مجذوبشان کند. با این حال دل را به دریا زدم. بازی را شروع کردم. من جلو می رفتم بقیه پشت سرم . یک جمله را به دلخواه انتخاب می کردیم و با گامهایمان آن را بخش می کردیم. پشت سرم چهره های متعجبی را می دیدم که کم کم سکوتشان شکسته می شد. لبخند رضایت روی لبان تک تک آنها برای به نهایت لذت بخش بود. لبخندی که نه از روی تصنوع بلکه از رضایت و لذت بود. صداقت کودکانه اولین برداشتی بود که از این لبخندها می توانستم بکنم.
و اما سری دوم ....یک گروه 9 نفره بودند.

ادامه دارد...........ه