۰۵ دی ۱۳۸۵

موسیقی مدرن به سبک مشایخی!




حتما اسم علیرضا مشایخی را شنیده اید. یکی از معدود آهنگسازان مدرن ایران است. به نظر من ویژگی بارزش در استفاده از تم های ایرانی در آهنگ است و همین باعث می شود فضای کارش فضای آشنایی باشد. گرچه درک موسیقی مدرن به سادگی و روانی موسیقی کلاسیک نیست ولی موسیقی مشایخی برایم هم قابل درک بود، هم تاثیر گذار. به قدری تاثیر گذار بود که باور نمی کنید. وجود تم های ایرانی در کنار تم هایی مانند "پرنده آتش " استراوینسکی و حفظ انسجام قطعه واقعا جالب است.
من ،در این کاست، آهنگ " سکوت " را از همه بیشتر دوست داشتم.
پیشنهاد می کنم امتحانش کنید، ضرر نمی کنید.

۰۴ دی ۱۳۸۵

پیاده روی در هوای سرد:

از صبح لحظه شماری کرده بودم که ساعت 2.5 بشود. گروه کوچک دوستداشتنی ای در انتظارم بود. ظهر با عجله راهیه تمرین شدم. تمرین خوبی داشتیم. پر انرژی و شاد. کلی گفتیم و خندیدیم و البته ساز زدیم.

نمی دانم چطور پیش آمد. حس غریبی نسبت به امشب دارم. یک تاریکی مطلق بود . بعد از مدتها که همه اش کار بود، امروز عصر ، بی اعتنا به کار و تمرین و درس، در نهایت بی تفاوتی به زمان که تند و بی وقفه سپری می شد، ناباورانه و با خوشی بسیار، با دوست عزیزی در کنار رودخانه زاینده رود راه رفتیم و حرف زدیم. حرف و حرف و حرف. از اینکه با یکی دوست باشم یا همکار باشم یا همگروه ولی هیچ چیز راجع بش ندانم لذت نمی برم و از اینکه با دوستی، به خاطر کمبود وقت و زندگی ماشینی، نتوانم حتی کلامی حرف بزنم ناراضیم. ولی امروز پیاده روی لذت بخشی داشتم، آن هم در هوایی به این سردی.
بدون فکر به انبوه کارهای نکرده. بدون فکر به بایدها و نبایدها. لذت بخش بود.

لذت حضور

هیچ لذتی برایم بیشتر از یک کار دسته جمعی نیست. یک هفته فشرده تمرین کردیم و بعضی اوقات از فشار تمرینها عصبی شدیم و به هم پرخاش کردیم ولی نتیجه خیلی لذت بخش بود. شب یلدا به یاد استاد جشن گرفته بودیم. هر کس قطعه ای آماده کرده بود. یا گروهی یا تکی. خوراکی های رنگارنگ و خوشمزه جمع بود. شور و شوق و حرارتی که بین ما بود، همه را یاد قدیمها انداخت که دایی علی ( آقای کیوان) زنده بودند. یاد روزهایی که با هم تمرین می کردیم و ایشان تک تک سازها را خودشان یک تنه کوک می کردند. یاد آن چهره ی مهربان با آن موهای بلند خاکستری. یاد آن خنده ها و آن شوخی ها و آن لبخند فراموش نشدنی.
این شب یلدا بهترین شب یلدای عمرم بود. ما همه حضور شاد دایی علی را حس کردیم و این از هر چیزی لذت بخشتر بود. لذت حضور .

۲۹ آذر ۱۳۸۵

آی گلهای فراموشی باغ

Free Image Hosting at allyoucanupload.com
فردا روز تولد استاد نازنینم،‌آقای مهندس علی کیوان است. دو سال پیش دو هفته بعد از چنین روزی
.......
نمی شود آن روز سرد را از یاد برد. بیشتر به کابوسی می مانست. از شب پیش کارهای مامان مشکوک به نظر می رسید. ولی خیلی اهمیت نداده بودم. صبح بود. مامان صدایم زد. مامان آمد لب تخت نشست. من هنوز در خواب و بیداری بودم. بعد از سکوت طولانی بالاخره گفت:" آقای کیوان حالشان خوب نیست. رفته اند بیمارستان. " این را گفت و رفت.
دلم پایین ریخت. پیش خودم فکر کردم : " بیمارستان!!! خوب ساعت 2 وقت ملاقات است. از سرکار 1 ساعت مرخصی می گیرم. فلان مانتو را می پوشم که دوست دارند. " و بعد چهره شان در نظرم آمد که مرا در آن مانتو می بینند و لبخند بر لبانشان می نشیند و می گویند:" سلام چشمه السادات! "
آنقدر غرق در افکار خودم هستم که اصلا متوجه سکوت غیر عادی خانه نمی شوم. " پس مامان بعد از ظهر تو هم می آیی برای ملاقات یا من تنها بروم؟ " مامان می آید در چارچوب در می ایستد: " صبح همه با هم می رویم!!! " انگار مغزم قفل کرده. اصلا نمی فهمم موضوع چیست. با تعجب می گویم :" صبح؟! چرا صبح؟! "
می گوید : " سکته کرده اند"
نمی فهمم: خوب. حالشان بد است؟
مامان اندکی مکث می کند. من یا نمی خواهم یا واقعا نمی فهمم. کنار تختم می نشیند. به چشمهایم نگاه می کند که مصمم منتظر پاسخند: " فوت کرده اند!!!!!!!!!!!!!!"
احساس می کنم هوا کم است. احساس می کنم اشتباه شنیده ام. نمی فهمم یعنی چه. این کلمه برای آن روح سرزنده محال است. یعنی چه فوت کرده اند؟ کمی مات می مانم و صدای ترکیدن بغضم سکوت را می شکند. " نه، این امکان نداره،نه این امکان نداره، امکان نداره، امکان نداره. آخه چرا؟ آخه چرا؟ آخه چرا؟ ...." تمام آن روزهای خوش جلوی چشمم می آیند. آن شوخ طبعی و آن سرزندگی. تنها شدیم. تنها. آخه مگه می شه؟ این خیلی بیرحمانه است. او خیلی جوان بود برای مردن. آخه یعنی چه؟ چیزیشان نبود. چطور ممکن است؟ لحظه لحظه ی حضورشان یادم می آید. لحظه لحظه اش. لحظه ، لحظه اش. لحظاتی هست که آدمی نمی تواند، هرگز، راجع بش حرف بزند و آن هفت روز و روزهای بعدش برای من این چنین بوده و هست. از بیمارستان خورشید بیزارم. از آمبولانسهای نعش کش بیزارم. از سردخانه بیزارم. از نماز خواندن بر جنازه ی مرده بیزارم. آخ خدایا، از آن روزها دو سال می گذرد و من هنوز نمی توانم باورکنم، او دیگر در بین ما نیست.


آی گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه ی خلوت ما
می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما

۲۴ آذر ۱۳۸۵

!!!انتخابات


موضوعی که هرکس بهش فکر می کنه. حالا یا می ره رای بده یا نمی ره. یادمه ظهور خاتمی شور و هیجانی ایجاد کرده بود. حتی بودند کسانی که برای رای آری یا نه به جمهوری اسلامی هم شناسنامه ی خود را کثیف نکرده بودند. ولی برای انتخاب خاتمی این کار را کردند. رای خاتمی مردمی بود و خاتمی باوجود همه کمبودها لایق تر از دیگران بود. فکر کنم این موضوع را با آمدن احمدی نژاد بخوبی درک کرده باشیم. واقعا صد رحمت به خاتمی. حیف از آن مرد با شخصیت و با سواد و اهل فرهنگ و هنر و به نوعی روشنفکر. حیف از هنر که در این دوره رو به زوال می رود. حیف.
از نقد شخصیت این دو بزرگ!! بگذریم، با دوستی بحث می کردیم سر رای دادن یا ندادن. من این بار حتی به رای دادن فکر هم نکرده بودم. انگار برایم بدیهی بود که نمی خواهم رای بدهم. ولی آن دوست گرامی به اهمیت رای ها اشاره می کرد و خاطره ی ناگوار انتخابات ریاست جمهوری پارسال را یاد آور می شد و رای نیاوردن معین و کوتاهی مردم در رای دادن. کمی به فکر فرو رفتم. این بار که واقعا نمی خواستم رای بدهم. گرچه شورای شهر خیلی خیلی از بقیه ی انتخاباتها مردمی تر و حسابی تر است ولی برای خبرگان نمی خواستم رای بدهم. چیزی که حرصم را در می آورد سوء استفاده ای ست که رژیم از حضور مردم می کند. و تردیدی که از اهمیت رای ها دارم مانع از حضورم می شود و البته عدم اعتمادی که نسبت به کاندیداها دارم. با این حال نمی دانم، از خبرگان که بگذریم شاید بقیه را شرکت کنم. نظر شما چیست؟ شما چه کار کردید؟

قفس

قفس این قفس این قفس ...

پرنده
در خواب اش ا زیاد می برد
من اما در خواب می بینمش،
که خود
به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس

* * *
از ما دو
کدام؟ -
تو که زندانت تو را زمزمه می کند
یا من
که غریو خود را نیز
نمی شنوم؟

تو که زندانت مرا غریو می کشد،
یا من
که زمزمه ی تو
در این بهارانم
مجال باغ و دماغ سبزه زار نمی دهد؟ -

از ما دو
کدام؟

* * *
قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!


احمد شاملو 22/ 1/1374

روز دانشجو


فکر نکنید یادم رفته بود. خیلی به فکر بودم. روز دانشجو برایم خیلی مهم است و به نوعی مقدس است. دلیل تاخیرم سفر بود و عدم حضور.
روز دانشجو، یاد آور دکتر شریعتی با آن چشمان روشن و هوشیار. یاد آور روز دردناک 18 تیر و آن فریادها و آن صداهای پاک که خفه شد. یاد آور آن ذره امیدی که در آن زمستان (سال 81- 1382) با گروهای گارد ویژه سرکوب می شد. با لوله های پر فشار آب، با باتومهای برقی و با گازهای اشک آور. چطور می شود فراموش کرد؟ آخ چه روزهایی بود و چطور سرکوب شد. آن امیدها و آن تحسنها و آن جوانان نازنینی که بازیچه ی دائمی انتخاباتند ولی عملا نه دیده می شوند نه شنیده.
وقتی کسی نیست تو را بشنود یا ببیند ، در لاک خود فرو می روی و به این بی توجهی عادت می کنی. یا انقدر شلوغ می کنی که خودت را یادت می رود. در بلندی صدایت گم می شوی و فراموش می کنی چرا فریاد می زدی
.

۲۲ آذر ۱۳۸۵

استاد حسین علیزاده




استاد حسین علیزاده در سال 1330 در تهران به دنیا آمد. در هنرستان موسیقی ملی نزد هوشنگ ظریف، علی اکبر شهنازی و حبیب الله صالحی به فراگیری تار پرداخت . پس از دریافت دیپلم از هنرستان در سال 1349 به گروه موسیقی دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران راه یافت و نزد اساتیدی همچون اکبر شهنازى، نورعلى برومند، یوسف فروتن، عبدالله دوامى، هوشنگ ظریف و ... فراگیری موسیقی ایرانی را ادامه داد.
در دوران تحصیل با ارکستر ایرانی تالار رودکی همکاری داشت. و از فصل هنری 1352-51 با گروه های مرکز حفظ و اشاعه موسیقی در جشن هنر شیراز به اجرای برنامه پرداخت. در سال 1355 به اتفاق پرویز مشکاتیان گروه عارف را تشکیل داد و برنامه های متعددی را در داخل و خارج از کشور به اجرا درآورد.
او خود نیز همیشه در جست و جوى راههاى دیگرى بوده که دیگران نرفته اند در این سالها علیزاده استعداد خود را محدود به تقلید و تکرار فرم هاى گذشتگان نکرده و در جست و جوى راههاى تازه تر بوده است استاد علیزاده بر خلاف بسیاری دیگر از هنرمندان که فقط به اجرای موسیقی به شکل کاملا" سنتی آن می پردازند، نوآوری هایی داشته است. مانند ابداع مقام داد وبیداد ( گوشه داد از ماهور و بیداد از همایون، آلبوم های راز نو با همکاری گروه هم آوایان و زمستان است با صدای استادشجریان) همچنین اجرای پلی فونیک آواز ایرانی ( رازنو، آوای مهر و ...)
استاد علیزاده در سال های اخیر در آلبوم های "زمستان است" ، " بی تو به سر نمی شود" و "فریاد" با استادشجریان ،کیهان کلهر و همایون شجریان به عنوان سرپرست گروه و آهنگساز همکاری داشته است.
فعالیت های هنری استاد:سرپرستی گروه های همنوازی مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ، سرپرستی گروه شیدا، گروه عارف و گروه سازهای ملی، شرکت در چهار دوره هنر شیراز، شرکت در اجرای باله گلستان اثر موریس بژار کنسرت ها: کنسرت نوا ( جشن هنر شیراز)، شورانگیز ( تالار وحدت)، کنسرت به نفع زلزله زدگان گیلان( تالار وحدت)، کنسرت به نفع شورای کتاب کودک ( تالار وحدت، فرهنگسرای بهمن)
خارج از کشور:فستیوال لوس آنجلس، فستیوال هنرهای شرق بولونیا ( ایتالیا)، کنسرت در مراسم افتتاح شهر موسیقی ( پاریس)، کنسرت در موزه واشنگتن، کنسرت به دعوت موسسه جهانی موسیقی( نیویورک) کنسرت های گوناگون در رادیو فرانسه، بلژیک، سوئد، کنسرت در دانشگاه سیاتل (آمریکا) ، دانشگاه ییل (آمریکا)، آلبرت هال لندن، کنسرت با هنرمندان هندی در لوس آنجلس و سانفرانسیسکو.
فعالیتهای آمورشی :تدریس در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مرکز حفظ و اشاعه موسیقی، کانون فرهنگی- هنری چاووش، هنرستان موسیقی، و کلاسهای خصوصی، عضویت در هیات علمی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، ریاست هنرستان موسیقی(پسران)
خارج از کشور:تجزیه و تحلیل موسیقی ایران در مراکز آموزشی و هنری آلمان و فرانسه، شرکت در سمینار شرق شناسی دانشگاه یو. سی. ال. ای. (آمریکا)، دانشگاه سیاتل (آمریکا).
آثار آموزشی:ده قطعه برای تار( کتاب، چهار جلد)، ردیف میرزا عبدالله ( اجرا با تار و سه تار)، دستور سه تار( کتاب)، آموزش سه تار ( اجرای کتاب اول و دوم هنرستان)، ردیف مقدماتی ( کتاب سوم هنرستان).
هم نوایی برای سازهای ایرانی:نوا، سواران دشت امید، حصار، سرودهای آذربایجان، شورانگیز، راز و نیاز. صبحگاهی، نوبانگ کهن و آوای مهر.تکنوازی(شیوه سنتی):ماهور(تار) و سه گاه ( هجرانی) ‌‌‌‌"تار" تکنوازی ( شیوه ابداعی):ترکمن ( سه تار)، پایکوبی (سه تار)، هم نوایی ( تار)، نوا (تار)، همایون( سه تار)، راست پنجگاه(تار) و چهارگاه و بیات ترک.ارکسترال:نی نوا، عصیان، واریاسیون های کردی.
موسیقی فیلم:چوپانان کویر ( حسین مجوب)، دلشدگان ( علی حاتمی)، گبه ( محسن مخملباف)، زمانی برای مستی اسب ها و لاک پشت ها هم پرواز می کنند ( بهمن قبادی)، میراث کهن، زشت و زیبا( احمد رضا معتمدی)
نمونه هایی از آثار استاد علیزاده :1- موسیقی فیلم2- چهارگاه - بیات ترک (همنوازی علیزاده و حسین عمومی)3- نوبانگ کهن (همنوازی سازهای ایرانی)4- پایکوبی (تکنوازی سه تار در چهارگاه)5- راز نو ( از آلبوم راز نو - همخوانی به همراه تنبور)6- شورانگیز (آهنگ بیا ساقی از آلبوم شورانگیز)7- راپسودی برای تار و ارکستر (از آلبوم جام تهی با آهنگسازی فریدون شهبازیان)

نویسنده : کاوان

صدایی نیست جز صدای تار علیزاده


هوا ابری ست و صدایی نیست جز صدای تار علیزاده. عجب صدایی. آدم هوس می کنه تار بزنه. ولی حیف که ... . حالا گیریم تار هم داشتم و بلد بودم بزنم.هیچ چیز بدتر از وقتی نیست که تار رو بگیری دستت و با اولین مضراب بفهمی که صدای تار علیزاده کجا و تو کجا.
نه تنها نوازنده ی تار خوبیه بلکه آهنگ ساز بی نظیری هم هست. آهنگهاش خیلی با حسه. و در عین سنتی بودن بسیار مدرنه. رد پای طبیعت توی کارهاش محسوسه. طبیعت و مردمش ( روستاییان و کوچ نشینان) . " گبه " را حتما گوش کردین. به نظر من بی نظیره. خیلی دقیق و عالی تونسته حس کوچ ، حس عروسی، حس مرثیه و حس عاشق رو به شنونده القا کنه.
نکته ی جالبتر اینکه ما در جامعه ی تنبور نوازها، هیچ گاه اسمی از علیزاده نمی یاریم ولی علیزاده تنبور رو هم خیلی خوب می نوازه. شما می دونستید؟ یعنی کاملا حرفه ای می زنه. کمی شبیه شاد روان استاد درویش امیر حیاتی تنبور می زنه.
ولی حیف که تو این مملکت خیلی قدرش رو ندارن
.

۲۱ آذر ۱۳۸۵

وبلاگ

از اینکه مدتی ست وبلاگم عکسها را نشان نمی دهد حسابی کلافه ام. آخه من خیلی به عکس در کنار متن اهمیت میدهم. شاید بزودی آدرسم را عوض کردم.


من دوباره برگشتم


سفر خوبی بود. بعد از چند روز پرکار یک مسافرت سه چهار روزه خیلی لذت بخش بود.
رفتن به کتاب فروشیها، که در عین لذت فراوان حسابی دردناک بود. ای کاش می توانستم تمام نوارها و تمام کتابها را بخرم!!!! از بودن با دوستان قدیمی هم حسابی لذت بردم. خلاصه که خیلی خوب بود و حالم را حسابی خوب کرد.

۱۳ آذر ۱۳۸۵

تنهایی

دلتنگیهای آدمی را
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند


دیشب حالم خیلی خراب بود. انگار در فضای بی کران، در خلاء رها شده بودم و به خط بی انتهای تنهایی ام نگاه می کردم. بی انتها، تا ابدیت ادامه دار. رها شده در سیاهی. رها شده در حجم عظیم تهی ها.
حس نوشتن داشتم. تا پاسی از شب کنار بخاری کز کرده بودم و اس ام اس می زدم!!! یاد آن وقتها که تا صبح کار می کردم. در سکوت مطلق فضا و با صدای گرم فرهاد یا آهنگ بی نظیر کنسرتو ویولن 5 و6 پاگانینی. شب تا صبح در سکوت مطلق ذهنم. و جنگ همیشگی مدادها و پاکن ها. و صدای خش خش کاغذ. و صبح که بی مقدمه ظاهر می شد. مجبور می شدی سکوتت را بشکنی با عجله لباس بپوشی و دوان دوان خود را به کلاس معماری برسانی که استاد بی رحمانه کاغذها را مچاله کند و بگوید باید عادت کنید!! ولی آن سکوت و آن تنهایی لذت بخش بود. در خود آفرینش داشت. در خود زایش و پویش داشت ولی این تنهایی جز بوی گند تجزیه شدن ذهنم چیزی ندارد. نه شوری نه حالی. جریان زندگی سگیه ( به قول یاسی) و کار و همش کار و غافل شدن از خود.


تمام روز در آینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله ی تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمروی بی آفتاب را
آلوده کرده بود
....
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
....

پاییز

چقدر هوا سرد است. چقدر هوا زیباست. پاییز یکباره آمد. با باران شدید. با برف زیاد.

برف روی درختها . سفیدی همه جا را گرفته. زاینده رود با پرنده ها. درختها با برگهای یکدست نارنجی.

پاییز یکباره آمد
.

۱۱ آذر ۱۳۸۵

لواشک


لواشک به نظر من از لذیذترین خوراکیهای دنیاست. به خصوص لواشکهای مادربزرگ پزون. زرشکی، ترش، خوشمزه ... . اوممممم.

کار گروهی !!!!!!!!!ا

بعضی آدمها اعصابم رو خورد می کنند. یه گروه کوچک تنبور نوازی داریم به نام " دست افشان ". پنج تا تنبوریم،یه دف، یه خواننده. خدا رو شکر همه هم با هم، هم حل و هم حس و حالیم. یه اجرا رفتیم. خیلی خوب بود. توی همون فرهنگسرای گز. بعدش تصمیم گرفتیم قطعات کاملا جدیدی رو کار کنیم. هر کس سرپرستیه یکی از قطعاتی رو که بهش مسلطه به عهده بگیره، که مقام و مسئولیت بین همه تقسیم بشه و کسی به سرپرستیه فلانی چشم نداشته باشه. گفتیم گروه در نهایت دمکراسی پیش بره و سر هر موضوعی باهم مشورت کنیم. یکی هم شد مسئول هماهنگی تمرینها..از شانس خوب من سرپرستیه اولین قطعه به من افتاد. هنوز اولین قطعه رو تموم نکرده بودیم که یکی از بچه ها جا زد. گفت قطعه سخته، آسونش کردم، نتش رو نوشتم دادم بهش. گفت سرپرست حالیش نیست، باید از استاد بپرسیم، یه چیزی کار کنیم که استاد به یکی درس داده باشه !!!! اتفاقا اصلا قطعه ی سختی نبود. کار می برد و کمی تمرین می خواست. در ثانی سرپرست بدبخت ، قطعه رو قبلا کار کرده بود و استاد کار رو تایید کرده بود. نمی دونم بعضی مردم چطوری زندگی می کنند. هی از این شاخه به اون شاخه می پرن. یعنی نه تنها نمی دونن چی می خوان بلکه هیچ انگیزه ی جدی برای زندگی ندارن. ولی خوب این رو که نمی گن، می گن کار از حد ما پایینتره. می گن ما اونقدر تواناییم که اینها بچه بازیه. یکی نیست بهشون بگه ....

۰۷ آذر ۱۳۸۵

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانی ست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
....
در شب اکنون چیز می گذرد
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است
ابرها همچون انبوه عذاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند.
لحظه ای
و پس از آن هیچ
....
فروغ فرخزاد

۰۴ آذر ۱۳۸۵

نمایشگاه هنر جدید


نمی دونم کی به ذهنش رسید ولی کار جالبیه. یه خونه ی قدیمی درحال تخریب، محل گردهم اومدن کلی ایده و فکر جدید شده. بچه های انجمن نقاشان اصفهان تصمیم گرفتند قبل از تخریب خونه توش یه نمایشگاه کانسپت برگزار کنند. خیلی ها از ترک دیوار هم برای آفریدن یک اثر کمک گرفتند، از تیرآهن لخت بد قواره، از رنگ ورقه شده ی دیوار و از هر چیزی که به نظر بی ارزش میاد یه اثر هنری ساختند. خیلی ها به بهانه ی این نمایشگاه مجبور شدند بعد از سالها ادعای هنرمند بودن، دست به قلم ببرند و یادشون بیاد که مدتهاست هیچ چیز جدیدی نیافریدند.
روز افتتاحیه خیلی شلوغ بود. مردم هیجان زده از این اتاق به اون اتاق می رفتند و در صدد کشف یک مفهوم جدید بودند. کوچیک و بزرگ نمایشگاه رو دوست داشتند. کلا جو هیجان زده ای حاکم بود. مردم اکثرا با کارهایی که در اتاق بی نور یا اتاقهایی با دیوار سیاه اجرا شده بود ارتباط بهتری برقرار می کردند. نمی دونم چرا اکثرا هم فضای اتاق رو تاریک کرده بودند. یعنی خود من هم تمایل به فضای تاریک داشتم. آیا تاریکی تاثیر گذارتره؟ نکته ی دیگه ای که جلب نظرم رو کرد، به جز دو سه اثر بقیه ی آثار اگر فضای تاریکی هم نداشتند یک جور حس رنج و درد رو القا می کردند. آیا هنر فقط برای بیان درد ها و رنج هاست؟ یا تفکر ما از یک نمایشگاه کانسپت اشتباهه؟ نمی دونم، خودم هم انگار جوابی برای این سوالها ندارم.!!!

حسودی

این دوره پنج شاگرد دارم. دوتا پنج ساله، یه شش ساله و دو تا 10 ساله. بچه کوچیکا خیلی دوستداشتنی اند. البته هر کدوم مشکلات خاص خودشون رو دارن. فرزانه از همه کوچکتره. اول که اومد توی کلاس خیلی مضطرب بود. مدام اشک توی چشمهاش بود و لبخند بر لب! انگار دوست نداشت گریه کنه ولی دست خودش نبود. مامانش تا مدتها میومد توی کلاس می نشست. من هم بهش حق می دادم. اولین تجربه ی کلاس رفتنش بود. ولی حالا باید ببینیدش، با اون چشمهای همیشه مضطربش، با یک کیف کوچک که شبیه به لاک لاکپشتها ست میاد کلاس وبا لبخندی بر لب. می گه: "خاله امروز مامانم رفته خونه به کاراش برسه، شب داییم میاد دنبالم." و از شنیدن اینکه بهش می گم معلومه خیلی بزرگ شدی، چشمهاش برق می زنه. بچه ی فوق العاده دوستداشتنییه. خوش استعداده. ریتم رو خوب درک می کنه و آهنگ رو خوب حفظ می کنه. با انگشتهای کوچیکش که به اندازه ی سوراخهای فلوتش هم نیست، سعی می کنه فلوت بزنه و خوب از فلوت صدا در میاره. من هر جلسه از این همه هوش و البته علاقه غافلگیر می شم. یکی دیگشون خیلی بازیگوشه و البته لوس. بچه ی تپل و بامزه ایه. ولی یه جور عجیبی خیال پردازه، و اصلا سرکلاس حواسش به درس نیست. گرچه اون هم ریتم رو خیلی خوب درک میکنه و خوب آهنگ رو روی تمپو نگه می داره. برای یه بچه ی 5 ساله بی نظیره. ولی بعضی وقتها واقعا در می مونم که باهاش چیکار کنم. به مرضیه ی 6 ساله حسودی می کنه. همش با مضراب می زنه روی ساز اون یا بهانه میاره که مرضیه جای من نشسته. واقعا می مونم چی بهش بگم. چند بار مجبور شدم دعواش کنم. گرچه وقتی ساز می زنه خیلی تشویقش می کنم، ولی می ترسم از کلاس دلسرد بشه. واقعا نمی دونم چه جوری از این حسودی دورش کنم. شما چی پیشنهاد می دین؟

۰۱ آذر ۱۳۸۵

! گز

شهر گز- فرهنگسرای ادیب برومند

این گز رو با اون گز اشتباه نکنید، منظورم شهر گزه!!!شهرستان گز یه شهر کوچیکه در نزدیکی اصفهان. بیشتر مردمش چهره های سوخته و زحمت کشی دارن . در واقع یک روستای بزرگه. من اونجا توی یک فرهنگسرای بسیار زیبا، به بچه ها " ارف " درس می دم. بچه ها از اطراف هم میان. از دستگرد ، خرزوق و ... . اینکه مادر و پدرها بچه ها شون رو میارن کلاس ارف برام خیلی جالبه. اگر بخوام با کلاسهای اصفهانم مقایسه کنم، باید بگم واقعا کار با بچه های اینجا راحتتره. نه اینکه بچه ها باهوش تر باشن، نه، اتفاقا ممکنه بعضیهاشون خیلی عقب باشن ولی چیزی که موفقشون می کنه تلاش و پشتکاره والبته انگیزه. قدر کلاس رو می دونن و مادر پدرها خیلی بی ادعاترن. فرهنگسرا کلاسهای مختلفی برگزار کرده. از کافی نت گرفته تا کلاس گلدوزی و منبت کاری. تازه فرهنگسرا یک روزنامه هم منتشر می کنه. و علاوه بر همه ی اینها دو سه گروه کوچک موسیقی هم دارن. ویژگی بارز یکی از این گروههای موسیقی اینه که روی آهنگهای ساخته شده، اشعاری از درویش عباس گزی گذاشتن، به گویش گزی. این اصالت و هنر دوستی توی یک شهر کوچک-که بیشتر شبیه روستا ست- خیلی برام جالبه.

کلاس ویولن

امروز روز خوبی بود. با شهاب کلاس داشتم. خیلی کلاسای شهاب خوبه. پر شوره و پر از ایده های جدید. مثلا امروز آداجیو آلبینونی رو زدم. حقیقتا افتضاح بود . ولی با این وجود شهاب هیچی نگفت، یعنی دعوا نکرد، تازه با شور و هیجان بسیار برای هفته های بعدی برنامه ریزی کرد. این طوری احساس می کنم بزرگ شدم. احساس می کنم وقتی شهاب ویولن زدنم رو تحمل می کنه ، یعنی قضیه جدیه و از یه کلاس ویولن معمولی که بیای و یه اتود بزنی و باری به هرجهت ، فراتر رفته، خوب این طوری من هم کلاسم رو جدیتر می گیرم. اینکه یه معلم بعضی اوقات یک سری ضعفات رو نادیده بگیره و بیشتر از تکنیک بهت انگیزه بده خیلی کارساز تره . چون کم کم وقتی اون انگیزهه باشه خودت می فهمی که به اون تمرینهای خشک کسل کننده چقدر نیاز داری و اونوقت بدون اینکه معلم بهت بگه خودت زدن اتودها رو از سر می گیری. اینکه یه معلم بهت می گه که روت حساب می کنه و فلان قطعه رو برای زدن بهت پیشنهاد می کنه، باعث می شه بفهمی که حتما یه جایی یه مایه ای از خودت نشون دادی که فلان قطعه انتخاب شده و سعی می کنی به معلمت و البته به خودت ثابت کنی که ارزش این اعتماد رو داشتی. فقط باید مواظب باشی که هیچ وقت یادت نره هنوز تا اوج فاصله ها داری.

۲۹ آبان ۱۳۸۵

پری کوچک غمگين

هیچ وقت شده توی آب باشين و یک لحظه حس کنید که دارین غرق می شین؟ اگه براتون پیش اومده، اون لحظه اولین فکری که به ذهنتون رسیده چی بوده؟
من یک بار ، وقتی شناگر ناشی بودم، این لحظه اتفاق افتاد، توی یک استخر کوچک. اولین فکری که به ذهنم رسید، 4 متر آبی بود که زیرم بود. 4 متری که برای آدمی با جثه ی من بینهایت بود و بوی مرگ می داد.
حالا پری کوچکی رو تصور کنید، ته یک اقیانوس، با یک نی لبک در دست. فکر می کنید این پری ته اون اقیانوس چه حسی می تونه داشته باشه؟ با کیلومترها آب روی سرش و صدای نی لبکش.

۲۷ آبان ۱۳۸۵

به مناسبت سالگرد سيد خليل عالی نژاد استاد برجسته ی تنبور



يادش بخير. انگار همين ديروز بود. چه عشق و ذوقی، چه تلاش و تکاپويی. دوازده نفر از اصفهان کوبيديم رفتيم شهر صحنه کرمانشاه، برای سالگرد. چه حال و هوايی داشت. چقدر امسال جای ما آنجا خالی ست. خالی برای ديدن و شنيدن آن تنبورهای بيقرار و آن همه شيدايی و سودايی و آن همه آتش سوزان.


سيدخليل عالی نژاد متولد صحنه كرمانشاه بود و به تشويق مادرش نواختن ساز تنبور را نزد سيدنادر طاهرى، سيدامرالله شاه ابراهيمى و خادمى آموخت. مدتى با گروه سيدامرالله همكارى كرد و بعد از آن به گروه تنبور شمس پيوست و در سپس گروه باباطاهر را تاسيس كرد. از آثار سيدخليل در طول دوران فعاليت هنرى اش مى توان به «شكرانه»، «سماع سرمستان»، «ثناى على»، «آئين مستان» و «صداى سخن عشق» اشاره كرد.
سيدخليل سال ها براى جمع آورى رپرتوار از يادرفته مكتب هاى نوازندگى تنبور، مقام هاى موسيقى كرمانشاهان و كردستان به جست وجو و ثبت آنچه باقى مانده بود پرداخت. همچنين آشنايى اش با رسالات كردى او را به سمت مقايسه تطبيقى برخى نسخ درباره دغدغه هاى آئينى اش پيش برد. انطباق نسخ نامه «سرانجام» كه از متون كهن كردى است. همچنين احياى «تقويم كردى سلطانى».او سرانجام در 27 آبان 1380 در سوئد و به دلايلى نامعلوم به قتل رسيد و در زادگاه خود روستاى صحنه دفن شد
.