۰۴ خرداد ۱۳۸۶

----------

چقدر وقته که نتونستم به اینجا سری بزنم. دلم حسابی تنگ شده بود. فکر کردم چند ساعتی درد و دل حالم رو بهتر می کنه.

چند تا مطلب آخری باز هم اون چیزی نشده که می خواستم. چون موضوع سختیه که حتی بیان کردنش هم ساده نیست، چه برسه به نوشتن.

* * *
از اولین جلسه ی کلاس چند هفته ای می گذرد. کم کم حالتهای غیر عادی بچه ها را فهمیده ام و تا حدودی می توانم حالتهای عادی و غیرعادی را از هم تفکیک کنم. بر احساس خودم مسلط شده ام. بچه ها را دوست دارم. از بودن در کنارشان لذت می برم. دنیایی ست که مرا برای ساعاتی از شلوغی خیابانها و ازدحام کوچه ها، از شلوغی ذهن و از انبوه کارهای نکرده جدا می کند. فرصت می کنم بدون عجله کمی روی صندلی بنشینم و همراه با بچه ها چشمهایم را ببندم و به صدای پرنده ها گوش دهم. فرصت می کنم هر آهنگ را بارها و بارها بشنوم بدون آن که کسی ابراز خستگی کند و از این بابت احساس آرامش می کنم. فرصت می کنم عکس العملهای خودم را در شرایط کاملا ناگهانی و غیر منتظره آزمایش کنم و فرصت می کنم با بزرگسالانی باشم که از دنیای کودکانه ی خود دور نیستند، بین گریه و خندشان چندان فاصله ای نیست. به سادگی از چیزی خوشحال می شوند و به سادگی از چیزی ناراحت. حالا می دانم برای آنها چه هستم. یک دوست. و می خواهم یک دوست باقی بمانم.

هیچ نظری موجود نیست: