نوشته ی زیر به کشتار بیشمار سالهای 60 تا 63 و همچنین سال 67 اشاره دارد. به جوانان، مادران ، پدرانی و همسرانی که در جریان آن سالها کشته شده اند، و تا امروز تمام بازماندگان ، مرگ آنها را همچون رازی در سینه، نگاه داشته اند.
راز
بعضی وقتها در تشخیص راز بودن یا نبودن یک موضوع مردد می شوم و بعضی اوقات راز داریهای چندین ساله به نظرم بیهوده می آید. رازهایی وجود دارد که کم و بیش از وجودشان آگاهیم ،سکوت لبهایمان و نگاه پرکلاممان گویای آگاهی ماست، ولی سکوت می کنیم و می گذاریم آن راز مثل دختران دم بخت، دزدانه و محتاطانه از چشمهایمان به بیرون سرک بکشد ولی بر زبان جاری نشود. سالی یک بار سالگردی می گیریم و دور هم جمع می شویم و به رازهای مشترکمان فرصت می دهیم که از پستوی ذهنمان بیرون آیند و مرئی شوند و باقی سال را باز در ته پستوی ذهنمان تنهایشان می گذاریم. سالگردها به سمت تهییت پیش می روند و راز ها به سمت فراموشی. سخت است 364 روز را دور از جهان در پستوی ذهن سر کردن و یک روز، ناگهان، مرئی شدن. مرئی شدن یک روزه مثل عریان شدن است. عریان جلوی جمعی که دیگر چندان هم نمی شناسندت. آنها که تو را می شناختند کم کم فراموش می کنند و یا با حسی از تو یاد می کنند که آمیخته به افسوس و آه و اسطوره سازیهاست. آنها هم که تو را نمی شناسند در سالگردها به شناختی نمی رسند. چون کسی شهامت عریان کردن ترا ندارد. توان پیدا کردن تو را از پس ذهن ندارد. توان جاری کردن راز ممنوعه را بر زبان ندارد. توان تشخیص واقعیت را از اسطوره ندارد. همه چیز در هاله ای از الفاظ پنهان می شود. چطور می شود در کمتر از یک روز رازهای چندین ساله را بیان کرد؟ همیشه برای پنهان کردن رازها بهانه ای داریم. بهانه های امنیتی، بهانه های مصلحتی، بهانه های فرصت طلبانه. همیشه بهانه ای برای سکوت می یابیم. مثل من که به بهانه هایی ، باز سکوت می کنم و می گذارم آن راز همچنان، نه در پستوی ذهنم، بلکه در عمق وجودم ، رسوب کند. و هر روز را با این فکر شروع کنم که تا کی باید دهان را بست و راز دار بود؟ تا کی؟