۲۶ شهریور ۱۳۸۶

دوست کوچک من

دلم می خواهد راجع به یکی از دوستانم برایتان بگویم. دوستی که مدتهاست ندیدمش، ولی تقریبا از وقتی اصفهان ساکن شدیم، باهم دوست بوده ایم. یعنی از 14 سال پیش. دوستیمان خیلی به هم پیوسته و نزدیک نبود. از آن دوستهایی نبودیم که در مواقع بحرانی کنار هم باشیم. حتی از ان دوستهایی هم نبودیم که در مواقع عادی و بی بحران کنار هم باشیم. بعد از دوسالی که باهم در دبستان هم کلاسی بودیم، از هم جدا شدیم، او رفت مدرسه تیزهوشان و من مدرسه ی نمونه مردمی . تا مدتها تنها ارتباطمان تلفن خانه ی مادربزرگ بود. دوستی بود اهل کتاب و درس خوان . من مولانا را از زبان او شنیدم ولی آن روزها نمی فهمیدم چرا مولانا را به حافظ ترجیح می دهد. من غرق در دنیای خود بودم و او نیز. من از مولانا چیزی نمی فهمیدم و او .... اهل بحث بود. به سرعت حرف می زد. لاغر اندام و باریک بود. از صادق هدایت زیاد می گفت. خط خوبی داشت.
بعد از آن روزهایی که با هم هم کلاسی بودیم دیگر ارتباطی نبود . شاید به هم فکر هم نمی کردیم. تا آن روز. آن روز را از یاد نمی برم. سوار ماشین بودم ، تصمیم گرفته بودم بدون نگاه کردن به آدمها از روی کفشهایشان قیافه ها و شخصیتها را در نظرم مجسم کنم و ناگهان با دیدن یک جفت کفش اسپرت دخترانه که مصمم و محکم ایستاده بود ته دلم با خنده گفتم و این زهرا ست. و زهرا بود. تا آمدم بفهمم چه شده ماشین رفته بود. فردای آن روز باز این بازی را تکرار کردم و دوباره همان کفشها و زهرا. روز بعد همان ساعت سر آن ایستگاه پیاده شدم به هوای اینکه زهرا را غافلگیر کنم ولی زهرا آن روز نیامد، من بودم که غافلگیر شدم. اتفاق عجیبی بود. بعد از آن با او قرار گذاشتم و بعد از شش سال همدیگر را ملاقات کردیم. سری به دبستان قدیمی زدیم. روی پله ها که نشسته بودیم، با آن خط خوشش برایم نوشت: " من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم
" یادش به خیر .

بهترین دوران دوستی ما امتحان نهایی سال سوم دبیرستان بود که حوزه ی امتحانی ما مدرسه ی آنها بود. می شد ساعتی را با هم بگذرانیم. چند باری باهم بیرون رفتیم. چند باری پیاده تا نزدیکی خانه رفتیم. حرف زدیم و از دردها گفتیم. ولی همیشه چیزی مانع بود که دوستیمان صمیمیت خود را پیدا کند. نمی دانم او مرا نمی دید یا من او را. هر چه بود دوستیمان همیشه در حد وسط باقی ماند. کنکور را که دادیم. فهمیدم زهرا دیگر اصفهان نیست. ظاهرا یزد ساکن شده بودند و من از حال و روز او بی خبر ماندم. دوستی کوچکمان در پس ذهنم به یادها و خاطرات پیوسته بود. از دیدنش و شنیدن صدایش ناامید بودم.
امروز که می نویسم او را سالهاست ندیده ام. ولی صدایش را شنیده ام و حرفها و دردها و دلتنگی هایش را در وبلاگش و ایمیل هایش خوانده ام. همه ی این ارتباط مجدد را مدیون تلاش اخیر اویم. تلاشش برای بازیافتن دوستیمان با گذشت سالها بی خبری. مدیون آن صدای گرفته ای که دیگر چندان شاد نبود که شنیدنش درست در روزی که من خانه ی مادربزرگ بودم ، بیشتر به معجزه می مانست، چه شد که او زنگ زد و من آنجا بودم؟ چه شد که به یاد دوستی فراموش شده ای افتاد؟ گرچه هنوز فاصله ای ست که نمی گذارد آن طور که باید محرم دردها و دلتنگی های هم باشیم، چیزی در این دوستی ست که مرا به فکر می برد. این همه نشانه این همه معجزه برای چه؟ چه چیزی را باید ببینیم که هنوز ندیده ایم. چرا همیشه آنهایی را که دوستشان داریم و دوستمان دارند ، ساده از دست می دهیم و نمی بینیمشان. چندبار برایمان پیش آمده دوستی را که در چند قدمی مان داشته ایم نپذیرفته ایم و به دنبال اویی بوده ایم که فرسنگها از ما فاصله داشته. چه چیزی نگاهمان را به دور خیره می کند به جستوجوی چیزی که در همین نزدیکی داریم؟ چه چیزی؟

۸ نظر:

ناشناس گفت...

Hi Cheshme!
Zahra told me about you...
I agree with you! Why we always lose whom we love? and this happens in such a way we can't believe...
And this hapened to me today, I feel has happened, but I can't and don't want to believe :(

چشمه گفت...

سلام
من شما را می شناسم؟

ناشناس گفت...

Hi again.
No we don't know each other. The only common and valuable factor, is Zahra.
You've written about miracles.
Another miracle is that Zahra told me about you, the day before yesterday, exactly the same day you wrote about her...
She still doesn't know about your post. Because as you probably know, she has undergone surgery on her eyes last week, correcting refraction problems (tashihe oyube enkesari), and she is not allowed to look at monitor...

ناشناس گفت...

سلام چشمه من. این معجزه نیست که من روز قبل این پست داشتم به این فکر می کردم که تو بهترین و عجیب ترین دوست منی؟ و همه این چیزا که تو گفتی به دوستم که برای تو کامنت گذاشته می گفتم. گریم گرفت .با این پستت دلم می خواد صداتو بشنوم. دلم میخواد بیام اصفهان بریم تبریزی . بریم رودخونه....

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
چشمه گفت...

دوست خوبم:
ای کاش می شد. ای کاش می شد یک بار دیگر باهم کنار رودخونه راه بریم و حق این همه نشانه را به تمامی ادا می کردیم.
دوست خوبم، امیدوارم وضع چشم هایت بهتر از همیشه باشد.
مواظب خودت باش خیلی.

ناشناس گفت...

حق داری.
نمی‌خوام نمک روی زخمت بپاشم.
ولی دلت برای کسی تنگ شده که بعضی‌ها وقت کنارشن وقتی پیششونه کلی دلشون براش تنگ می‌شه.
همینه دیگه.

ناشناس گفت...

سلام
خوشحالم که گزارشو خوندید.من توی سالن تمرینتون در بهدر دنبال یه نفر بودم که از مشکلات بگه و حلا شمااز حرفهایی که گفته نشده گله دارید.
به هر حال سایت زنده رود هنوز گزارش رو توی سایت نزاشته تا اوایل هفته آینده این کار انجام میشه.اگه حرف ناگفته ای دارید خیلی خوشحالم میکنید که توی این گزارش به ثبتش برسونید.
منتظر تماس شما