۰۳ آذر ۱۳۸۶

تولد، تولد، تولدت مبارک


نی لبک یکساله شد. پارسال درست همین روزها بود که وبلاگم متولد شد. مدتی بود که احساس کرده بودم کم کم موقع به دنیا آمدنش است. برای اسمش زیاد فکر کردم. در حال و هوای شعر های فروغ فرخزاد بودم و یکی از انگیزه های اصلی ام نوشتن مطلبی بود راجع به شعرهای فروغ، که تنها به همان چند جمله ی بالا اکتفا کردم ولی به نظرم اسمش خوب از آب درآمد!!! (البته مطلب کوتاهی نوشتم راجع به پری کوچک غمگین. )یکی دیگر از اهداف نوشتن وبلاگ برایم در میان گذاشتن تجربیاتم راجع به کلاس موسیقی بود و ایجاد فضایی برای جمع آوری پیشنهادات و انتقادات راجع به مشکلات کلاس که خیلی موفق نبود. احساس می کنم هرچه جلوتر آمده ام مطالبم شخصی تر شده و شاید به درد وبلاگ نخورد.
از شما می پرسم: این شخصی شدن و همگانی نبودن مطالب چقدر مخرب است و چقدر خوب؟ اصلا نظرتان راجع به وبلاگم چیست؟ از چه نظر موفق بوده و از چه نظر نبوده؟ خوشحال می شوم برای بهتر شدنش کمکم کنید. ( فقط انتقادات خیلی کوبنده نباشد که نی لبک دیگر جرات حرف زدن پیدا نکند. آخه همش یکسالشه.)ر

به یاد سید خلیل عالی نژاد



عاشقی در خون خود غلتیدن است.. . .. ... ... .. زیر شمشیر غمش رقصیدن است

سید خلیل عالی نژاد را خیلی ها با آهنگ آیین مستان می شناسند. آهنگی که بارها و بارها شنیده ایم ولی هر بار از شنیدنش لذت می بریم.
مدتی ست برای گروه تنبورمان ( گروه دست افشان) دنبال خواننده می گردیم. در این دو سه سالی که از تشکیل گروه می گذرد، با خواننده های مختلفی همکاری داشته ایم ولی هیچ وقت صدای خواننده و نحوه ی خواندن برایم راضی کننده نبوده؛ شاید به خاطر این باشد که در نوای تنبور به دنبال صدای سید خلیل می گردم. با آن صدای بم و قوی و با احساس. یعنی می شود ما برای گروهمان فردی با چنان صدای گرم و قوی پیدا کنیم؟


برای دیدن عکس های مراسم سالگرد 2 سال پیش به آدرس زیر مراجعه کنید

در این رابطه:ا

۱۹ آبان ۱۳۸۶

شاپرک

دو سه روزی می شه که یه شاپرک ، نمی دونم از کجا، اومده توی اتاقم. پریروز بود انگار. اومد نشست روی یکی از کتابهام. بالهای زیبایی داشت و همین زیبایی بالهاش از مرگ نجاتش داد. چون من واقعا از حشرات بیزارم، حتی اگر شاپرک باشه. این بار از همون اول بهش گفتم که اگر زیادی بال نزنه می تونه توی اتاقم بمونه. وقتی ساز می زدم ساکت و بی حرکت بود و گوش می داد. موقع خواب چراغ رو که خاموش کردم، بعد از مدتی شروع کرد به بال زدن. پشت پنجره با شدت هر چه تمام تر بال می زد. می خواست به نور برسه. تلاش عجیبی بود. بی توجه به بی ثمر بودن این تلاش، تلاش می کرد. احساس می کردم تا نیم ساعت دیگه اگه همین طور بال بزنه می میره. تا مدتها صدای بال زدنش رو می شنیدم. نفهمیدم چطور خوابم برد. صبح پشت پنجره نبود. فکر کردم بال زدن های شب کار خودش رو کرده و شاپرک مرده. دیشب، اواسط شب با صدای بال زدنش از خواب بیدار شدم. دوباره اومده بود و دیوانه وار برای رسیدن به نور تلاش می کرد. سعی کردم بهش بفهمونم که دیگه تحمل این صدا و این بی خوابی رو ندارم. بهش بفهمونم تلاش بیهوده ایه و بهتره دست برداره ولی به خرجش نرفت. تحمل تاریکی رو نداشت. نور مجنونش کرده بود.

بوی گند حشره کش توی دماغم می پیچه. هنوز صدای بال زدنش رو می شنوم. بی جونه ولی هنوز مصمم. صدای بالها آرام آرام قطع می شه. من به خواب می رم.

۱۴ آبان ۱۳۸۶

وقتی دلتنگی چیکار می کنی؟

وقتی دلتنگی چیکار می کنی؟ا
دلتنگیت رو با چی برطرف می کنی؟ا
ساز می زنی؟ اگه برطرف نشد چی؟ داد می زنی؟ اگه بازم نشد چی؟ا
کتاب می خونی؟ به یکی از دوستات زنگ می زنی؟ دوش می گیری؟ از خونه می زنی بیرون؟ یه گوشه می شینی و فکر می کنی؟ میای پای کامپیوتر و با این و اون چت می کنی؟ راجع به دلتنگیت می نویسی؟ نقاشی می کشی؟ شعر می خونی؟ خودت رو به کوچه علی چپ می زنی؟ بالاخره چی کار می کنی؟ا
بعضی وقتها دلتنگی یه وزنه ی بزرگتری به اسم بی حوصلگی دنبال خودش میاره و وصل می کنه به دست و پات. اون وقت اگه یکی از موارد بالا بتونه، بتونه، بتونه، دلتنگی رو از بین ببره، بی حوصلگی تو رو سفت می چسبونه به زمین، طوری که نتونی تکون بخوری.

۱۲ آبان ۱۳۸۶

قیصر امین پور

یادش بخیر

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

از درسهای دبستان چیز زیادی به یاد ندارم، جز چند تصویر، شعر و داستان از کتاب فارسی. کتاب فارسی برایم شیرین ترین و بهترین درس بود و نام قیصر امین پور در آخر روز برایم کلمه ی پیروزی.!!! راه می رفتم و هر بیت را حفظ می کردم.

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

شعر را از اول تا آخر از حفظ می خواندم و اگر موفق می شدم بدون وقفه و اشتباه، یک دور کامل آن را بخوانم، آخرین کلمه ، نام شاعر بود. و اغلب قیصر امین پور بود. آن روزها چه حرصی می خوردم از این قیصر امین پور که این همه شعر گفته است!!
یادش بخیر.