۰۷ آذر ۱۳۸۵

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانی ست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
....
در شب اکنون چیز می گذرد
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است
ابرها همچون انبوه عذاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند.
لحظه ای
و پس از آن هیچ
....
فروغ فرخزاد

۰۴ آذر ۱۳۸۵

نمایشگاه هنر جدید


نمی دونم کی به ذهنش رسید ولی کار جالبیه. یه خونه ی قدیمی درحال تخریب، محل گردهم اومدن کلی ایده و فکر جدید شده. بچه های انجمن نقاشان اصفهان تصمیم گرفتند قبل از تخریب خونه توش یه نمایشگاه کانسپت برگزار کنند. خیلی ها از ترک دیوار هم برای آفریدن یک اثر کمک گرفتند، از تیرآهن لخت بد قواره، از رنگ ورقه شده ی دیوار و از هر چیزی که به نظر بی ارزش میاد یه اثر هنری ساختند. خیلی ها به بهانه ی این نمایشگاه مجبور شدند بعد از سالها ادعای هنرمند بودن، دست به قلم ببرند و یادشون بیاد که مدتهاست هیچ چیز جدیدی نیافریدند.
روز افتتاحیه خیلی شلوغ بود. مردم هیجان زده از این اتاق به اون اتاق می رفتند و در صدد کشف یک مفهوم جدید بودند. کوچیک و بزرگ نمایشگاه رو دوست داشتند. کلا جو هیجان زده ای حاکم بود. مردم اکثرا با کارهایی که در اتاق بی نور یا اتاقهایی با دیوار سیاه اجرا شده بود ارتباط بهتری برقرار می کردند. نمی دونم چرا اکثرا هم فضای اتاق رو تاریک کرده بودند. یعنی خود من هم تمایل به فضای تاریک داشتم. آیا تاریکی تاثیر گذارتره؟ نکته ی دیگه ای که جلب نظرم رو کرد، به جز دو سه اثر بقیه ی آثار اگر فضای تاریکی هم نداشتند یک جور حس رنج و درد رو القا می کردند. آیا هنر فقط برای بیان درد ها و رنج هاست؟ یا تفکر ما از یک نمایشگاه کانسپت اشتباهه؟ نمی دونم، خودم هم انگار جوابی برای این سوالها ندارم.!!!

حسودی

این دوره پنج شاگرد دارم. دوتا پنج ساله، یه شش ساله و دو تا 10 ساله. بچه کوچیکا خیلی دوستداشتنی اند. البته هر کدوم مشکلات خاص خودشون رو دارن. فرزانه از همه کوچکتره. اول که اومد توی کلاس خیلی مضطرب بود. مدام اشک توی چشمهاش بود و لبخند بر لب! انگار دوست نداشت گریه کنه ولی دست خودش نبود. مامانش تا مدتها میومد توی کلاس می نشست. من هم بهش حق می دادم. اولین تجربه ی کلاس رفتنش بود. ولی حالا باید ببینیدش، با اون چشمهای همیشه مضطربش، با یک کیف کوچک که شبیه به لاک لاکپشتها ست میاد کلاس وبا لبخندی بر لب. می گه: "خاله امروز مامانم رفته خونه به کاراش برسه، شب داییم میاد دنبالم." و از شنیدن اینکه بهش می گم معلومه خیلی بزرگ شدی، چشمهاش برق می زنه. بچه ی فوق العاده دوستداشتنییه. خوش استعداده. ریتم رو خوب درک می کنه و آهنگ رو خوب حفظ می کنه. با انگشتهای کوچیکش که به اندازه ی سوراخهای فلوتش هم نیست، سعی می کنه فلوت بزنه و خوب از فلوت صدا در میاره. من هر جلسه از این همه هوش و البته علاقه غافلگیر می شم. یکی دیگشون خیلی بازیگوشه و البته لوس. بچه ی تپل و بامزه ایه. ولی یه جور عجیبی خیال پردازه، و اصلا سرکلاس حواسش به درس نیست. گرچه اون هم ریتم رو خیلی خوب درک میکنه و خوب آهنگ رو روی تمپو نگه می داره. برای یه بچه ی 5 ساله بی نظیره. ولی بعضی وقتها واقعا در می مونم که باهاش چیکار کنم. به مرضیه ی 6 ساله حسودی می کنه. همش با مضراب می زنه روی ساز اون یا بهانه میاره که مرضیه جای من نشسته. واقعا می مونم چی بهش بگم. چند بار مجبور شدم دعواش کنم. گرچه وقتی ساز می زنه خیلی تشویقش می کنم، ولی می ترسم از کلاس دلسرد بشه. واقعا نمی دونم چه جوری از این حسودی دورش کنم. شما چی پیشنهاد می دین؟

۰۱ آذر ۱۳۸۵

! گز

شهر گز- فرهنگسرای ادیب برومند

این گز رو با اون گز اشتباه نکنید، منظورم شهر گزه!!!شهرستان گز یه شهر کوچیکه در نزدیکی اصفهان. بیشتر مردمش چهره های سوخته و زحمت کشی دارن . در واقع یک روستای بزرگه. من اونجا توی یک فرهنگسرای بسیار زیبا، به بچه ها " ارف " درس می دم. بچه ها از اطراف هم میان. از دستگرد ، خرزوق و ... . اینکه مادر و پدرها بچه ها شون رو میارن کلاس ارف برام خیلی جالبه. اگر بخوام با کلاسهای اصفهانم مقایسه کنم، باید بگم واقعا کار با بچه های اینجا راحتتره. نه اینکه بچه ها باهوش تر باشن، نه، اتفاقا ممکنه بعضیهاشون خیلی عقب باشن ولی چیزی که موفقشون می کنه تلاش و پشتکاره والبته انگیزه. قدر کلاس رو می دونن و مادر پدرها خیلی بی ادعاترن. فرهنگسرا کلاسهای مختلفی برگزار کرده. از کافی نت گرفته تا کلاس گلدوزی و منبت کاری. تازه فرهنگسرا یک روزنامه هم منتشر می کنه. و علاوه بر همه ی اینها دو سه گروه کوچک موسیقی هم دارن. ویژگی بارز یکی از این گروههای موسیقی اینه که روی آهنگهای ساخته شده، اشعاری از درویش عباس گزی گذاشتن، به گویش گزی. این اصالت و هنر دوستی توی یک شهر کوچک-که بیشتر شبیه روستا ست- خیلی برام جالبه.

کلاس ویولن

امروز روز خوبی بود. با شهاب کلاس داشتم. خیلی کلاسای شهاب خوبه. پر شوره و پر از ایده های جدید. مثلا امروز آداجیو آلبینونی رو زدم. حقیقتا افتضاح بود . ولی با این وجود شهاب هیچی نگفت، یعنی دعوا نکرد، تازه با شور و هیجان بسیار برای هفته های بعدی برنامه ریزی کرد. این طوری احساس می کنم بزرگ شدم. احساس می کنم وقتی شهاب ویولن زدنم رو تحمل می کنه ، یعنی قضیه جدیه و از یه کلاس ویولن معمولی که بیای و یه اتود بزنی و باری به هرجهت ، فراتر رفته، خوب این طوری من هم کلاسم رو جدیتر می گیرم. اینکه یه معلم بعضی اوقات یک سری ضعفات رو نادیده بگیره و بیشتر از تکنیک بهت انگیزه بده خیلی کارساز تره . چون کم کم وقتی اون انگیزهه باشه خودت می فهمی که به اون تمرینهای خشک کسل کننده چقدر نیاز داری و اونوقت بدون اینکه معلم بهت بگه خودت زدن اتودها رو از سر می گیری. اینکه یه معلم بهت می گه که روت حساب می کنه و فلان قطعه رو برای زدن بهت پیشنهاد می کنه، باعث می شه بفهمی که حتما یه جایی یه مایه ای از خودت نشون دادی که فلان قطعه انتخاب شده و سعی می کنی به معلمت و البته به خودت ثابت کنی که ارزش این اعتماد رو داشتی. فقط باید مواظب باشی که هیچ وقت یادت نره هنوز تا اوج فاصله ها داری.

۲۹ آبان ۱۳۸۵

پری کوچک غمگين

هیچ وقت شده توی آب باشين و یک لحظه حس کنید که دارین غرق می شین؟ اگه براتون پیش اومده، اون لحظه اولین فکری که به ذهنتون رسیده چی بوده؟
من یک بار ، وقتی شناگر ناشی بودم، این لحظه اتفاق افتاد، توی یک استخر کوچک. اولین فکری که به ذهنم رسید، 4 متر آبی بود که زیرم بود. 4 متری که برای آدمی با جثه ی من بینهایت بود و بوی مرگ می داد.
حالا پری کوچکی رو تصور کنید، ته یک اقیانوس، با یک نی لبک در دست. فکر می کنید این پری ته اون اقیانوس چه حسی می تونه داشته باشه؟ با کیلومترها آب روی سرش و صدای نی لبکش.

۲۷ آبان ۱۳۸۵

به مناسبت سالگرد سيد خليل عالی نژاد استاد برجسته ی تنبور



يادش بخير. انگار همين ديروز بود. چه عشق و ذوقی، چه تلاش و تکاپويی. دوازده نفر از اصفهان کوبيديم رفتيم شهر صحنه کرمانشاه، برای سالگرد. چه حال و هوايی داشت. چقدر امسال جای ما آنجا خالی ست. خالی برای ديدن و شنيدن آن تنبورهای بيقرار و آن همه شيدايی و سودايی و آن همه آتش سوزان.


سيدخليل عالی نژاد متولد صحنه كرمانشاه بود و به تشويق مادرش نواختن ساز تنبور را نزد سيدنادر طاهرى، سيدامرالله شاه ابراهيمى و خادمى آموخت. مدتى با گروه سيدامرالله همكارى كرد و بعد از آن به گروه تنبور شمس پيوست و در سپس گروه باباطاهر را تاسيس كرد. از آثار سيدخليل در طول دوران فعاليت هنرى اش مى توان به «شكرانه»، «سماع سرمستان»، «ثناى على»، «آئين مستان» و «صداى سخن عشق» اشاره كرد.
سيدخليل سال ها براى جمع آورى رپرتوار از يادرفته مكتب هاى نوازندگى تنبور، مقام هاى موسيقى كرمانشاهان و كردستان به جست وجو و ثبت آنچه باقى مانده بود پرداخت. همچنين آشنايى اش با رسالات كردى او را به سمت مقايسه تطبيقى برخى نسخ درباره دغدغه هاى آئينى اش پيش برد. انطباق نسخ نامه «سرانجام» كه از متون كهن كردى است. همچنين احياى «تقويم كردى سلطانى».او سرانجام در 27 آبان 1380 در سوئد و به دلايلى نامعلوم به قتل رسيد و در زادگاه خود روستاى صحنه دفن شد
.