۲۹ آذر ۱۳۸۷

روح شهر


مجید نفیسی
به یاد محمد مختاری



ای ابر سیاه

مرا با خود به آسمان تهران ببر

کف خزر را به دهان دارم

و مویه ی موج را در گوش

می خواهم بر فراز "توچال" غمگین

همراه با باد زخمی بگریم

از تخت خالی "شاه نشین" بگذرم

و همراه با جویبار خشمگین

از دامن "اسپیدکمر" فرو ریزم

و بی اعتنا به سیم های خونین

که زندان اوین را در بر گرفته اند

از میان کوت والان خواب آلود بگذرم

و در برابر پنجره ای کوچک بایستم

که او سالها از درون آن

به آسمان آبی خیره مانده بود:

"چرا تو را به بند کشیدند

و از آفتاب و باران جدا کردند؟

و چون شورشیان این درها را گشودند

چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند

و به کنج همان قفس کشاندند؟"

می خواهم یک بار دیگر

همراه با تو از این بند رها شوم

و با دستی رخت زندان

و انبوهی یاد سوزان

از کوچه های آشنای شهر بگذرم

و خود را در پشت دری بیابم

که کلیدش تنها در جیب تو بود

و در چشم های نمناک زنی بنگرم

که به چهره ی تو خو کرده بود:

"اولین بار کی او را دیدی

و در زیر کدام آلاچیق

دست هایتان به شکوفه نشست؟

آیا چهره ی او را به نقش آوردی؟

و گذاشتی تا سبکباری بی رنگش

چون "روح شهر" مارک شاگال 1

بر پرده ی کار تو بنشیند

و تو را در کنار او

به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟

آیا او پدری مهربان بود

و پسرش را بر پاهای خود می نشاند

و چون قطاری هر دم جنبان

او را تا ایستگاه مشهد می برد

تا مادربزرگ نوه اش را ببیند

و چون کودک غش غش کنان

از پای او به پایین می افتاد

آیا دستش را در دست نمی گرفت

و بر کف آن حوضکی نمی ساخت

تا جوجه ی تشنه در آب افتد

فراشباشی درش آورد

و ملاباشی نوش جان کند؟

کی برایش دفتری خوشبو خرید

با مدادهایی سرتراشیده

و کوله ای بر پشت او نهاد

تا در آینه به خود بنگرد

و در اولین روز مهرماه

همراه پدر به دبستان رود

و از او بشنود که عصر باز خواهد گشت ...

اما آن روز او برنگشت

و آن کلید در جیب او ماند

در کدام خیابان

راه را بر او بستند

و در خلوت کدام خودرو

بر دیدگانش چشم بند زدند؟

در کدام ساخلو

او را به تخت بستند

و دست با وضوی کدام ناپاک

بر جای جای تنش آتش نشاند؟

کدامین ریسمان گلوی او را فشرد

و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟

آنگاه در خالی کدام خیابان

پیکر بیجانش را رها کردند

و بزدلانه در تاریکی گم شدند

بی آنکه نگاه پرنده ای را دریابند

که بر پلک های بسته ی او خیره بود

و بر شقاوت انسان گواهی می داد.


" ای ابر سیاه

مرا با خود

به آسمان تهران ببر

می خواهم امشب

بر سوگواران شهر ببارم

می خواهم همراه یارانم

از کنار این خانه های پست

و این قلب های تاریک بگذرم

و همراه دانه های باران

به دل گرم زمین راه یابم

و بر بستر آبهای پاک

تا عمق ریگزارهای دور برانم .

در آنجا گون نورسی است

که بی اعتنا به غوغای شهر

سر از خاک رسته است

و روح شهر

در زیر آن خانه دارد.
.
.
.
١٣ دسامبر ١٩٩٨

۱۳ آذر ۱۳۸۷


دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر
با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
..
.
(( احمد شاملو ))

۰۵ آذر ۱۳۸۷

پدربزرگ

امروز ٥ آذر است. ٥ آذر ، همان روز كذايي كه باد درخت تنومند و كهن سال خانه را از ريشه كند و به زمين انداخت. يادم نمي رود. از آن حادثه ها نبود كه بشود فراموشش كرد. يكي دو ماه پر دردي بود. پدربزرگ در بستر. نمي دانم چطور مي شود كه بعضي وقتها بين بعضي آدمها پيوندهاي محكمي ايجاد مي شود،‌ بدون كلام، بدون هيچ ارتباط زميني، ارتباطي كه از نوع رابطه هاي اين زمين خاكي نيست،‌ رابطه ي من و پدربزرگ هم از آن رابطه ها بود. از آن ارتباطهايي كه نمي دانم چطور تا اين حد عميق و ريشه دار بود. پدربزرگ با آن روح بي واسطه اش در جهان هستي به درختي مي مانست كه خود روييده بود،‌در تمام طوفان ها دوام آورده بود. در تمام خشكسالي ها، در تمام سرما ها. ولي اين بار با اولين وزش باد سرد پاييزي، تسليم شد. نفهميدم چگونه يكسال بدون حضور او گذشت. مادربزرگ مي گويد: ديگر تمام شد. يك سال از مرگ پدربزرگت مي گذرد. زمستان و بهار و تابستان گذشت و پاييز بار ديگر با تمام آن رنگ غم انگيزش در شهر طنين انداخت. با تمام آن پرنده ها و با تمام آن سوز سرما. يك سال گذشت. يك سال،‌صبح ها بدون سوت زدن ها و آواز خواندنهاي پدربزرگ، بدون كتاب خواندن ها، بدون نماز خواندن ها. چه خلاء بزرگي بود عدم حضورش. خانه در سكوت غم انگيزي روزها را طي كرد .
ولي در شهر همان آدمهاي هميشگي مي آيند و مي روند،‌ صبح ها جلوي سوپري گلدشت همچنان صف طويل خريد شير تشكيل مي شود. خانه ي ناتمام سر كوچه تمام شده و ساكناني در آن زندگي مي كنند. گنجشك ها صبح هاي زود هنوز مي خوانند. پرنده ها روي رودخانه هنوز پرواز مي كنند. زندگي در جريان است. زندگي با وجود عدم حضور او در جريان است.

يادش هميشه سبز

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

دوستی های سه نفره


تا به حال دوستی سه نفره ای را تجربه کرده اید؟
دوستی های سه نفره همان قدر که می توانند شیرین و دوستداشتنی باشند، می توانند سخت و طاقت فرسا و جنگ آفرین باشند.
از بچه گی دوستی های سه نفره ی زیادی را تجربه کرده ام و اغلب در صلح و دوستی و سرخوشی گذشتند.
ولی هستند روزهایی که در حسادت به یکدیگر و قهر و دعوا گذشتند.
هستند روزهایی که با کنار کشیدن و یک گوشه نشستن و بغض کردن گذشتند.
هستند روزهایی که حس می کردم مورد تمسخر آن دو نفر دیگر قرار گرفته ام و یا رازی هست که از من پنهان می شود و چه حس بدی داشت.
خوب که فکر می کنم و دوستی های سه نفره ام را به یاد می آورم، تفاوتی بین آنهایی که در صلح بوده و آنهایی که در جنگ بوده می یابم. در گروه دوم انگار چیزی کم است، چیزی مثل ...... مثل علاقه ی مشترک به یک کار. یعنی هر سه نفر در یک زمینه ی مشترک تفاهم نداریم، زمینه ای نیست که بتوانیم سه نفری از آن لذت ببریم. اشتراک دو به دو داریم و اشتراک سه نفره مان تهی ست. گرچه به شخصیت هر سه نفرمان هم بستگی دارد، بعضی از آدمها هستند که از لج دیگران را در آوردن لذت می برند یا از این که حس حسادت را در دیگران برانگیزند. در این صورت فکر کنم بهتر است قید دوستی سه نفره را بزنیم یا یک جوری با مسئله کنار بیاییم. گاهی وقتها هم هست که خودت در دوستی احساس می کنی کم دیده می شوی. این هم از جمله مواردی ست که باید خودت با خودت کنار بیایی.
نظر شما چیست؟ چطور می شود یک دوستی سه نفره ی خوب داشت. نه دوستی که از اول خوب شروع شده، چطور می شود یک دوستی سه نفره ی معیوب را لذت بخش و دوستداشتنی کرد؟

۱۴ شهریور ۱۳۸۷


کارگاه دو روزه ای در باغ پردیس توسط آقای نادعلیان برگزار شد. کارگاه پیرامون هنر محیطی بود

در این دو روز، چیزای زیادی یاد گرفتم. روز اول اصلا نتونستم کار کنم، ولی روز دوم با کمک رزا دوست جدیدم- که نقاشی خونده بود- شروع به خلق کار جدیدی کردیم که همه چیزش از ایده تا مصالح ابتکار خودمون بود. کاری که می بینید با کاری که قصد انجامش رو داشتیم زمین تا آسمون فرق می کنه، البته مواد و ایده همونه ولی اجراش بسته به شرایط تغییر کرد، چون هم مصالح کم داشتیم ، هم وقت. اینکه بتونی نحوه ی اجرا رو تغییر بدی ولی ایده حفظ بشه کار خیلی سختی بود.
در ضمن کار نردبان و چوبها که پشت کار من و رزا هست ، کار آقای امیری ست
برای دیدن کارهای دیگر می توانید به زودی به این آدرس مراجعه کنید:
http://landart-nei-labak.blogspot.com/

عنوان کار رو این شعر انتخاب کردم:ا

"مرا گويي ترا با اين قفس چيست، اگر مرغ هوايي
من چه دانم"


عکس از زیگنه ملر


عکس از نوشین نفیسی




عکس از نوشین نفیسی


مرا گويي چه مي جويي دگر تو وراي روشنايي، من چه دانم

مرا گويي ترا با اين قفس چیست اگر مرغ هوایی ، من چه دانم

۰۳ مرداد ۱۳۸۷

آدمها و گنجهاشون


در میان خیل آدمهای دوست نداشتنی، بعضی از آدمها دوستداشتنی اند و بعضی ها خیلی دوستداشتنی! ولی دوستداشتن آدمها هم دردسر زاست!!
دوستداشتن، دلبستگی ایجاد می کنه. دلبستگی، ترس از دست دادن و ترس از دست دادن، دلواپسی.
وقتی به چیزی یا کسی دل می بندی، اون فرد (یا اون شی ء) برات به هیبت گنجی در میاد. گنجی از جنس شیشه. اونوقت همیشه دلواپسی که گنج شیشه ایت رو یکی ازت بدزده یا بیوفته زمین و بشکنه. شب ها خوابت نمی بره و روزها همه ی آدمها رو در هیبت دزدهایی می بینی که چشم به تو و گنجت دوختند. بعد اون رو سفت بغل می کنی، اونقدر سفت که گنج شیشه ای توی بغلت می شکنه. اینجوری می شه که هم گنج از دست می ره و هم تو زخمی می شی، اون هم چه زخمی..............ی

۲۵ تیر ۱۳۸۷


سازم را در آغوش گرفته ام و به روزهایی که باهم داشتیم فکر می کنم. به روزهای سخت ترم گذشته و ویولنم که با صبر و تحمل تمام ناشکیبایی مرا تحمل کرد. هیچ کس، هیچ کس به جز او نمی داند که چه روزهای سختی بود برایم. و حالا ....
فردا می روم سازم را بفروشم. ویولن قهوه ای رنگ مایل به نارنجی ام را ! اولین سازی ست که بعد از این همه سال خودم، برای خودم خریده ام. همین دیروز بود انگار. با چه شوقی پولهایم را که جمع کرده بوذم از بانک در آوردم و با مامان و بابا رفتیم دم مغازه ی آقای ... و در اولین نگاه خریدمش. چه قدر خوشحال کننده بود برایم.
( دستمال را برمی دارم، کمی از مایع جرمگیر رویش می ریزم و تمیزش می کنم، بعد از روغن پلیش به آن می زنم تا برق بیفتد. ویولنم می شود مثل روز اولش، تمیز و نو.)
دلم می خواهد کمی با آن بزنم ولی حالا که تمیز شده دلم نمی آید.
اشک در چشمهایم حلقه می زند. فکر نمی کردم تا این حد دلبسته اش شده باشم. از فکر فروختن ساز قبلی ام اصلا چنین احساسی نداشتم. به سختی جلوی جاری شدن اشکهایم را می گیرم.
پایین همه منتظرند که من بیایم و با مادربزرگ راهی تهران شویم. در اولین خداحافظی اشکهایم سرازیر می شوند. انگار از رفتن به تهران ناراحتم ولی غافل از آنکه فروش ساز، ناراحتم می کند.
(صبح می روم دانشگاه . رای شورا برای تغییر ساز منفی ست. دیگر احتیاجی نیست به سازی جز ویولن فکر کنم. خوشحالم. قلبا خوشحالم.)
بعد از ظهر است و خورشید همه چیز را ذوب می کند. ساز را از خانه ی مادربزرگ برمی دارم و به طرف خیابان .... راه می افتم. قرار گذاشتیم ساز را به دست دوستم بسپارم تا او به دست خریدار برساند. همه چیز برایم تمام شده، از سازم دل کنده ام. آرام و مطمئن پیش می روم. می گویم : "بگو خوب از آن مراقبت کند. " می گوید: " می گویم و می دانم خودش مراقب است." بدون ناراحتی ساز را به دستش می دهم.
نزدیکی های ظهر است. آمده ام دم مغازه ی آقای .... تا با دوستم ویولن کوچکتری بخریم. می آید. می رویم تو. ویولن را قبلا دیده ام. کوچک و قرمز است. صدای شیرینی دارد، صدایش خیلی بلند نیست و لطیف است. کمی قدیمی به نظر می آید. یک روسری رنگی کنار گوشی هایش هست، که مرا نسبت به سرنوشت این ساز کنجکاو می کند. گامی با آن می زنم، راحت است. دستم پوزیسیونهای بالا را راحت می گیرد. خوشحالم.
روی تختم نشسته ام. ساز کوچک قرمز در دستم. با جرمگیر تمیزش می کنم و برقش می اندازم. زیباست. سرخی اش مثل صدایش پخته است. دستم رویش احساس راحتی می کند. یاد روزهای نوجوانی ام می افتم و ساز کوچکم. همیشه دلم سازی می خواست همین رنگی. قطعه ای می گذارم جلویم. قطعه ای که دوستش می دارم ولی به خاطر پوزیسیون های بالایش نمی توانستم بزنم. شروع می کنم، از ابتدا تا انتها می زنم وحتی نمی فهمم کی از پوزیسیونهای بالا گذشته ام.
حس فوق العاده ای ست. صدای آرام و لطیفش را و راحتی دستم را به صدای غرا و بلند ویولن 4/4 و درد مدام دستم فروختم. خوشحالم.

۱۸ تیر ۱۳۸۷

آیا دوباره متولد می شدی؟


- هنوز نفهمیدم چرا بعضی ها از تولدشون ناراضین. یعنی من با تولدم هیچ تاثیر مثبتی توی دنیا نذاشتم؟ یعنی تولد من و وجود من برای دیگران هیچ فرقی با عدم وجودم نداشت. یعنی همین که در مسیر زندگیم حتی دو روز هم که شده با انسانهای نازنینی آشنا می شم و ازشون چیز یاد می گیرم و از بودن باشون لذت می برم به همه ی اون چیزهایی که از دستشون می دم نمی ارزه، حتی اگه یکی از اون چیزها خود همین انسانها باشن؟ انسانهایی که می رن ولی تاثیرشون توی زندگیم باقی می مونه، برای همیشه. یعنی دیدن طبیعت با همه ی زیباییش ارزش تولد من رو نداشت. حتی اگه زیبایی ها فانی باشن. حتی اگه درخت ها خشک بشن و ماهی ها بمیرن، دیدن یک منظره ی زیبا ارزش تولد من رو نداشت؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونم ولی من که هیچ چیز هم نبود به خاطر دیدن سبزی چمن ها و طراوت درختان و زیبایی گل ها، به خاطر دیدن خورشید و به خاطر بوی دریا، حاضرم یک بار دیگه بدنیا بیام ، با وجود تمام سختی ها و ناکامی ها و بی رحمی های زندگی.

۱۲ تیر ۱۳۸۷

من می مانم ....ه


ترم اول دانشگاه هم تمام شد. به چشم به هم زدنی تمام شد. با همه ی سختی ها برایم دوستداشتنی بود و فضای روشنی در ذهنم به جا گذاشت. گرچه بیشتر این ترم برایم به صحنه ی جنگی می مانست که تنها سرباز میدانش من بودم، در برابر خیل مسایلی که هر کدام دوره ای از این ترم را برایم ساختند. در برابر دلتنگی ها ، در برابر ناتوانایی ها، در برابر خودم که گاه در بن بست مشکلات می ماندم بی پاسخ، در برابر آینده ای که مبهم و تاریک به نظرم می رسید، در برابر معلم سازم که با پافشاری بسیار می خواست به من بفهماند که من هیچ چیز نیستم و ... و در یک کلام، در برابر زندگی ام. احساس می کنم گم شده ام، در روشنایی روز راه را از بی راه تشخیص نمی دهم و هیچ کس در این راه نمی تواند یاری ام کند ، در این گم گشتگی خوشبختی ام را در چیزهایی بس فانی می یابم، در انسانها و دوستی هاشان، در سازی که دیگر نمی دانم با آن چه کنم، در بازی های کوچک کودکانه، در هوای خنکی که تنفس می کنم ، در خنکای چمن ها که می توانم پای برهنه بر رویشان قدم بگذارم، در زیبایی ابرهای خیال انگیز و در این میان انسانها می روند، دوستی ها رنگ می بازند، بازی های کودکانه تمام می شوند، هوا به گرمی جهنم واری در می آید ،چمن ها می خشکند و ابرها ناپدید می شوند و خوشبختی من تمام می شود. من می مانم و سازی که تمام خوشبختی ام خواهد بود، سازی که نمی دانم با آن چه کنم.

۰۲ فروردین ۱۳۸۷

نوروزتان پیروز

Free Image Hosting at allyoucanupload.com
...
اکنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پرکنده باز می یابند
اکنون درخت ها همه در باغ خفته، پوست می اندازند
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد
...

قسمتی از شعر دیوارهای مرز، فروغ فرخزاد

۲۵ اسفند ۱۳۸۶

چهره های ناآشنای آشنا

برای تو می نویسم، که در اولین برخورد در آن سرزمین پُریاد، کلمات از نگاهت چون جویباری جاری شد، برای تو می نویسم که در فشار دستانت، همدردی عمیقی نهفته بود. برای تو می نویسم که در اولین برخورد به آشنایان قدیمی می مانستی. برای تو می نویسم.
نمی دانم مادرت که بود و پدرت چگونه مبارزی بود. ولی هرچه هست آشنایی. شاید در زمانی که بیاد نمی آورم، در آن سالهای سیاه، مادرانمان از کنار هم گذشته اند، شاید مادرت لالایی را در گوشم زمزمه کرده و یا شاید پدرت، دست پدرم را به گرمی فشرده. نمی دانم، ولی در این سرزمین آشنا، که انگار از گذشته ای دور می آید و زمان در آن از حرکت باز ایستاده، یادها و نگاههایی هست که در ما کودکان باقی مانده.
دیروز در آخرین جمعه سال، انسانهایی را دیدم که در آن خانه تاریک برایم همچون شعله های کوچکی، روشنایی و عشق به بار آوردند. انسانهایی را که از سالهایی دور آمدنده بودند و از دیدن من، که به پیکی می مانستم که با خود یادهای زیادی به همراه داشت، اشک شوق ریختند و من بی کلام برجا ماندم، از آنچه به یاد نمی آوردم، از این فوج احساسات، از موهایم که دیگر فرفری نبود، از چشمهایم که دیگر سرمه ای نبود، از پوستم که دیگر آنچنان سپید نبود. من بی کلام برجا ماندم، با انبوه چهره های ناآشنای آشنا و تو که با آن نگاه پرحرف، از انبوه کلمات جمله ای برگزیدی: "از اینکه این چندبار اینجا، می بینمت خوشحالم!!" و من بی کلام برجا ماندم، با چشمهایم که نمی دانستند به کجا پناه برند، با انبوه سوالاتشان.

۱۷ اسفند ۱۳۸۶

سلام

بعد از مدتها من دوباره برگشتم. یکی دو باری سعی کردم از کامپیوترهای دانشگاه برای نوشتن در وبلاگم استفاده کنم، ولی نمی دونم چرا وقتی زمان محدود چیزی روی کاغذ جاری نمی شه. نشد. نشد که بنویسم. شاید چون وقتی وسط گود ایستادی خوب موقعیتت رو نمی بینی که بتونی توصیفش کنی.
دانشگاه هنر با همه بدی هاش خیلی خوبه. یادم میاد وقتی می خواستم بیام تهران چیزهای ناشناخته ی زیادی توی ذهنم بود. چیزهایی که اطلاعات کمی راجع بهش داشتم و برام خیلی دلهره ایجاد کرده بود. ولی از وقتی که هم اتاقیم همکلاس دبیرستانم از آب در آمد حس خوبی به روند مسایل پیدا کردم. توی خوابگاه نسبتا زود جا افتادم و دوستای خوبی پیدا کردم که از همنشینی باهاشون واقعا لذت می برم. صبح ها یا عصرها، تمرین کردن در اتاق تمرین برام خیلی لذت بخشه، به خصوص که از اتاقهای دیگه هم نوای موسیقی شنیده می شه و همین دلگرمی که دیگرانی هستند که مثل تو مشغول تمرینن، یه پیوند نامریی به وجود میاره. پیوندی که به تو انگیزه می ده که بیشتر تمرین کنی. توی طبقه ای که ما هستیم اکثرا بچه ها موسیقی هستند. بچه های موسیقی ایرانی معمولا توی اتاق تمرین می کنند و کسی هم به این کار اعتراضی نداره. من که از شنیدن صدای تار و سنتور و قانون و ستار خیلی هم لذت می برم. توی اتاق تمرین ولی صداهای دیگه ای شنیده می شه. معمولا صدی پیانو و ویولن و هر از گاهی صدای ابوآ. تمرین کردن ابوآ رو از نزدیک تماشا کردم. خیلی متفاوته و صدای فوق العاده ای داره. توی اتاق تمرین لحظاتی که بین تمرین ها استراحت می کنم، بیشتر از هر سازی منتظر شنیدن صدای ابوآ هستم. صدایی که از عمق وجود نوازنده بیرون می یاد. صدایی که کمتر به شنیدنش عادت داریم. بعضی وقتها که حوصله ام سر می ره، به هر طبقه سرک می کشم تا از اتاقی صدای سازی بیاد و من بتونم به نواش گوش کنم.
توی اتاق مشکل خاصی با هم اتاقی هام ندارم. هر دو رشته مجسمه سازی هستند. یکی که همکلاسی قدیمیه و هم سن و سال و هم حال، ولی یکی دیگه شش سالی از من کوچکتره و برخوردهاش پختگی لازم رو نداره. خیلی باهم یکی به دو می کنیم، به حساب شوخی. اول نمی دونستم چی کار کنم که این یکی به دو کردن ها به دلخوری نکشه، ولی الان که از اون فضا دور شدم، یه چیزایی فهمیدم که باید بعد از عید آزمایشش کنم.
درسها، مباحث جدیدی نیستند ولی حرفه ای تر و جدی تر از گذشته بهشون می پردازیم. احساس می کنم خیلی از سوالاتم توی این جلسات پاسخ گفته می شه و از این بابت خوشحالم. برای ما که رشته ی فوق دیپلممان چیز دیگری بوده، کمی این جلسات به صحنه ی مبارزه ای می مونه. مبارزه با عادتها و پیش ذهنی هایی که همه درست نبوده اند، مبارزه با آنچه تا امروز درست می پنداشتی و امروز فهمیده ای که اشتباه کرده بودی. خیلی سخته، مواجه شدن با اشتباهاتی که به نظرت درست میومده. بهترین کار اینه که فکر کنی از ویولن هیچی نمی دونی. مثل آدمی که همه چیز رو می خواد از صفر شروع کنه. باید صبور بود. احتمالا این وضع تا مدتی ادامه خواهد داشت. خیلی امیدوارم که از این نبرد پیروز بیرون بیام. تنها درسی که جدیده، درس اجرای صحنه ای هست. در واقع راهکارهایی ارائه می ده که چطور باید قطعه ای رو اجرا کرد روی صحنه و در واقع از نیروی استرس استفاده کرد برای بهبود کار. کلاس خیلی جالبیه. که توضیح دادنش رو می ذارم برای یه پست دیگه، چون بحث جالبیه که فکر کنم به درد اونهایی هم که موسیقی نمی خونن، می خوره.

مسابقه عکس علوم زمین

این عکس من توی مسابقه جزء 70 عکس برگزیده شد و قراره توی یه کتاب چاپ بشه به همراه سایر عکسهای برگزیده.
Free Image Hosting at allyoucanupload.com

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

۱۰ بهمن ۱۳۸۶

گروه تنبور ما

گروه تنبور ما، گروهی ست متشکل از شش تنبور نواز، یک خواننده و یک دف نواز. ابتدا که گروه نوازی را شروع کردیم، حدودا سال 82 بود. گروهی بودیم که همه شاگردان یک معلم بودیم و در واقع کار گروهی مان جزء کلاسمان محسوب می شد و برای شرکت در آن هزینه می پرداختیم. آقای فرشاد حقیقی سرپرستی گروه را به عهده داشت. آن روزها تعداد افراد گروه بسیار زیاد بود و شاید به 12، 13 نفر هم می رسید، ولی متاسفانه زیاد دوام نیاورد. بعد از آن دوره، گروه با اعضای حرفه ای تر و با تعداد کمتر کار خود را ادامه داد. اعضای گروه به 7 نفر تقلیل یافت. حدود یک سال، شاید هم بیشتر، کار گروه با قطعات معین و به صورت بسیار حرفه ای و با ساعات طولانی تمرین، حتی هفته ای دو بار، یک بار با حضور معلم و یک بار با حضور من، دنبال می شد، ولی از آنجایی که همه ی اعضا، در جلسات شرکت نمی کردند، کم کم بعضی ها کنار رفتند و در واقع گروه با چهار نفر کار خود را به طور جدی دنبال می کرد ولی به دلیل برخی ناهماهنگی ها کار گروه متوقف شد. یکی از دلایل توقف کار گروه، از بین رفتن انگیزه و حس مطلوب کار گروهی بود. حسی که به دلیل بی نظمی های افراد در حضور مرتب جلسات تمرین و عدم تمرین سایرین، ایجاد شده بود، حسی که تمام انگیزه ی سرپرست گروه را برای ادامه کار از بین برده بود. و یکی دیگر از دلایل نبود فضایی برای ارائه ی کار بود. بعد از مدتی حس کمبود کار گروهی در اعضا و به بهانه ی اجرایی در فرهنگسرای ادیب برومند گز، کار مجددا با پیشنهاد و مسئولیت من آغاز شد. ولی به دلیل آنکه در مملکت ما خانم ها حق خواندن ندارند، تنها امیدمان به تنها پسر باقی مانده در گروه بود، که به طور ناگهانی و بدون هماهنگی از گروه انصراف داد و گروه را با بحران جدی همراه کرد.، به بهانه ی پیدا کردن خواننده با یک دف زن ماهر ولی جاه طلب آشنا شدیم که به خوبی دف می زد ولی صدای خوبی نداشت. به این صورت دف نواز گروه را از دور خارج کرده و مجبور شدیم یکی از دوستان را برای خواندن به گروه، به صورت بسیار عجله ای ، دعوت کنیم. با این حال برنامه به خوبی اجرا شد. ولی جاه طلبی دف نواز گروه کم کم فضای گروه را به تشنج می کشید. خواننده ی جدیدی به پیشنهاد دف نواز در جلسات تمرین ،به منظور ضبط یک کار برای جشنواره، حضور یافت و پس از حضور یک نوازنده تار به طور ناگهانی و بدون هماهنگی، در سر کار ضبط، کمی غافلگیرمان کرد ولی شیرینی کار ضبط که از اتفاقات بسیار نادر بود، تلخی سایر مسایل را از یاد برد . مدتی گذشت و کار گروه تنبور همچنان ادامه یافت تا بنا به دلایل شخصی دف نواز، به نوعی گروه از هم پاشیده شد. یک سالی کار با سه تنبور دنبال شد و یک خواننده ی خانم و دف نواز قبلی گروه اضافه شدند. کار بسیار خوب پیش رفت و حاصل آن یک اجرا در مبارکه بود. کار هم چنان با سه تنبور دنبال شد که دلنشین ترین روزهای گروه بود. دوستان صمیمی و هم دل و فضای بدون تنش باعث دوام کار بود. بعد از مدت طولانی خواننده ای که از کار ضبط با او آشنا شده بودیم، پیشنهاد کار داد. فصل جدیدی در کار گروه آغاز شد. دوره ی کارهای جدی و تا حدی نو. تعداد تنبور نوازان با بازگشت تنها پسر تنبورنواز گروه و دو نفر دیگر که نسبت به سایرین تجربه ی کمتری در کار گروهی داشتند، زیاد تر شد و کار جذابتر. ولی افسوس که همیشه افراد جاه طلب همانطور که باعث پیشرفتند، باعث توقف نیز هستند. بعد از یک اجرا، دوباره با خاطره ای بسیار بد، خواننده گروه را ترک کرد. مدتی کار متوقف شد، تا اینکه دوباره کار شروع شد. با امید و خواننده ای بسیار صبور و علاقه مند. ولی افسوس. در تمام این مدت که مسئولیت گروه را بر عهده داشته ام همواره موضوعی آزارم می داده. اینکه چرا بچه ها آنطور که باید قدر گروه را نمی دانند؟ چرا کار را جدی نمی گیرند. بعضی وقتها خیلی دلم می گیرد، از اینکه احساس می کنم از هر نظر در این کار تنها هستم و به ندرت اشتیاق کار را در بچه ها می بینم. بارها به کار خودم شک کرده ام. اینکه شاید جایی از کار ایرادی دارد. نمی دانم. بعضی وقتها فکر کرده ام که قطعات تازگی ندارد، ولی برای کارهای جدید، تمرین های بیشتری لازم است که به لحظاتی مربوط می شود که هر کس در خانه تمرین می کند. چطور می شود انگیزه ایجاد کرد؟ چطور می شود تازگی و شادابی گروه را حفظ کرد؟ چطور می شود هم دوستی را نگه داشت هم نظم و کار جدی را؟ هر گروه نو پا و گمنامی برای اینکه به جایی برسد باید از درجات پایین شروع کند. برای کار گروهی باید خواست، باید برای نو بودن تلاش کرد و این به همه ی اعضای گروه بستگی دارد. کجای کار اشتباه است؟ بعضی اوقات فکر کرده ام گروه هایی که به جایی رسیده اند به خاطر خلاقیت و نو آوری آهنگساز گروه بوده، حالا که ما آهنگ های نو داریم ولی چرا کسی کار نمی کند؟ چه باید کرد؟ واقعا چه باید کرد؟ اشکال کار کجاست؟ آیا بهتر نیست مدتی کار متوقف شود؟ نمی دانم.

۰۸ بهمن ۱۳۸۶

اصفهان، شهر من

اصفهان، شهر من، خداحافظ
تهران پر از دود و هیاهو و پر از ماشین سلام.
سلام تجربه های تازه
سلام ....

۱۷ دی ۱۳۸۶

اصفهان زیبا

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

برای دیدن عکس های اصفهان :ا
http://others-nei-labak.blogspot.com/

اصفهان و برف!!!!ا

Free Image Hosting at allyoucanupload.com



...
مسیحای جوانمرد من ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سردست ..... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم
....
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.


Free Image Hosting at allyoucanupload.com

سرما سخت است و استخوان می ترکاند. اکثر شهرها از برف سپید پوش شده، بجز اصفهان. در سرمای طاقت فرسایی آسمان اصفهان همچنان استوار ایستاده. نه برفی، نه بارانی، نه ابری. فقط سوز است و سرما. در حالی که استانی مثل گلستان بعد از بیست سال اولین برف را به خود می بیند، در اصفهان برف می رود به اسطوره ها بپیوندد. بارها از خودم پرسیده ام چرا مردم اصفهان به خساست و حسابگری شهرت دارند. در سفرهای متعددم به شهرهای کویری دیده ام که چگونه آسمان و زمین بخیلانه نعمتهای خود را از مردم سرزمینهای کویری دریغ می دارند. انار چروکیده و کم آب حکم گنجی را پیدا می کند و آب باران های بهاری باید تا پایان تابستان گرم و سوزان دوام بیاورد. چرا حسابگر نباشند مردم این سرزمین. که حیاتشان در حسابگری شان نهفته است. چرا حسابگر نباشند وقتی آسمان برف و باران را اینگونه از این سرزمین دریغ کرده است؟
ای کاش آسمان می بارید تا مردم مجبور نباشند برای هر قطره باران به دعا و نذر و زاری پناه آورند. چگونه شد که اصفهان و یزد یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران شدند؟ آیا همین آسمان نبود که اینگونه خواست؟
ای کاش برف می بارید و آسمان اینگونه مغرورانه بغض خود را فرو نمی خورد.