۲۸ خرداد ۱۳۸۶

باور

روز شنبه با بچه ها کم توان کلاس داشتم. برعکس همیشه که روز شماری شنبه ها را می کردم، این بار به خاطر انبوه کارهای ناتمام و هوای جهنمی این روزها، اصلا حال و حوصله ی سرکلاس رفتن نداشتم. بالاخره به هر زور و ضربی بود خودم را راهی کردم!!!!ا ساعت اول خسته کننده پیش رفت. بچه ها آنقدر ها خوب تمرین نکرده بودند. ولی ساعت دوم از برکت وجود دو نفر از بچه ها که صدای خوبی دارند و درک موسیقی شان نسبت به بقیه بهتر است، به خوبی و با انرژی فراوان برگزار شد. من قسمت همراهی را می زدم و بچه ها می خواندند. اول با ترس و احتیاط و عدم تمرکز. کمی ازشان تعریف کردم و تشویق که بلند بخوانند. یک باره از این رو به آن رو شدند. به قدری پرشور و عالی خواندند که خودشان هم باور نمی کردند. آهنگ که تمام شد، از خوشحالی همه ی بچه ها فریاد می زدند و دست می زدند و حتی یکی از بچه ها به گریه افتاد. واقعا لذت بخش بود این حس توانستن. چقدر انرژی بخش و شادی آور بود که باور کنی تو هم می توانی!!!!ا تو هم می توانی تمام صخره ها و دیوارهایی که دورت کشیده ای را خراب کنی و واقعا همانی باشی که باید، همانی باشی که می توانی باشی. جدا از صفتها و داوری های دیگران.

هیچ نظری موجود نیست: