۰۵ آذر ۱۳۸۷

پدربزرگ

امروز ٥ آذر است. ٥ آذر ، همان روز كذايي كه باد درخت تنومند و كهن سال خانه را از ريشه كند و به زمين انداخت. يادم نمي رود. از آن حادثه ها نبود كه بشود فراموشش كرد. يكي دو ماه پر دردي بود. پدربزرگ در بستر. نمي دانم چطور مي شود كه بعضي وقتها بين بعضي آدمها پيوندهاي محكمي ايجاد مي شود،‌ بدون كلام، بدون هيچ ارتباط زميني، ارتباطي كه از نوع رابطه هاي اين زمين خاكي نيست،‌ رابطه ي من و پدربزرگ هم از آن رابطه ها بود. از آن ارتباطهايي كه نمي دانم چطور تا اين حد عميق و ريشه دار بود. پدربزرگ با آن روح بي واسطه اش در جهان هستي به درختي مي مانست كه خود روييده بود،‌در تمام طوفان ها دوام آورده بود. در تمام خشكسالي ها، در تمام سرما ها. ولي اين بار با اولين وزش باد سرد پاييزي، تسليم شد. نفهميدم چگونه يكسال بدون حضور او گذشت. مادربزرگ مي گويد: ديگر تمام شد. يك سال از مرگ پدربزرگت مي گذرد. زمستان و بهار و تابستان گذشت و پاييز بار ديگر با تمام آن رنگ غم انگيزش در شهر طنين انداخت. با تمام آن پرنده ها و با تمام آن سوز سرما. يك سال گذشت. يك سال،‌صبح ها بدون سوت زدن ها و آواز خواندنهاي پدربزرگ، بدون كتاب خواندن ها، بدون نماز خواندن ها. چه خلاء بزرگي بود عدم حضورش. خانه در سكوت غم انگيزي روزها را طي كرد .
ولي در شهر همان آدمهاي هميشگي مي آيند و مي روند،‌ صبح ها جلوي سوپري گلدشت همچنان صف طويل خريد شير تشكيل مي شود. خانه ي ناتمام سر كوچه تمام شده و ساكناني در آن زندگي مي كنند. گنجشك ها صبح هاي زود هنوز مي خوانند. پرنده ها روي رودخانه هنوز پرواز مي كنند. زندگي در جريان است. زندگي با وجود عدم حضور او در جريان است.

يادش هميشه سبز