۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

بخش دوم: کسی که مثل هیچ کس نیست

اولین برخوردم با دختری بود که مشکلی در راه رفتن داشت، ولی به خوبی حرف می زد و به نظر خیلی عاقل تر از بقیه می رسید و مدام می گفت من رئیس بچه ها هستم. دختر دیگری هم بود که به نظر خیلی عاقل می آمد ولی هر از گاهی مثل بچه ها شعر می خواند و خودش را پشت دستهایش پنهان می کرد.
اینکه بچه ها به نظر خیلی نرمال می آمدند ولی تا دهانشان را باز می کردند می فهمیدی که عدم تعادل بارزی دارند ویژگی خاص کلاس و شاگردانش بود که از هر کدام برایم یک معما می ساخت. معماهایی که حل آن زمان بسیاری می طلبد.
نکته ی جالب دیگر اینکه اکثر بچه ها هم سن و سال خودم بودند. در رنج سنی 20 تا 27 سال. با این حال به نظر 14، 15 ساله می آمدند. این بی زمانی خیلی غیر قابل درک بود. بچه ای که 24 سال داشت ولی از نظر عقلی در حد یک بچه ی 5 ساله بود. حتی صدا و رفتارش. با وجود عقل معیوب احساسات خیلی قوی ای داشتند. احساساتی که خیلی مرا به فکر می اندازد. تلاشهایی برای جلب محبت تو. تلاشهایی برای ارضای حس کمبودشان. تلاشهایی برای جلب توجه. و من واقعا از چگونگی برخوردم با این موج احساسات در می مانم. نمی دانم چقدر باید با آنها همراه شوم. نمی دانم چگونه احساس محبتم را از احساس ترحم جدا کنم. نمی دانم چقدر به آنها نزدیک شوم. نمی دانم باریشان معلم باشم یا دوست.
دیروز بین دو نفر از بچه ها دعوا شده بود. یکی به شدت می لرزید (سپیده) و یکی بی تفاوت و آرام نشسته بود (اطیه). سپیده ناراحت بود چون اطیه خودش را به معلم می چسباند و مدام قربون صدقه ی معلم می رفت. سپیده نمی توانست این رفتار را تحمل کند. پرخاش می کرد و عصبی بود. کمی با سپیده حرف زدم و سپیده به گریه افتاد. به دنبال گریه ی سپیده بقیه ی بچه ها هم به گریه افتادند!!! گفتم "ما می آییم کلاس موسیقی یا نقاشی که احساساتمان را، غم ها و شادی هایی را که نمی توانیم به زبان بیاوریم این طوری بیان کنیم." آهنگی زدم و از بچه ها خواستم بگویند من خوشحالم یا ناراحت. چون آهنگم شاد بود سپیده با لبخندی از ته دل گفت خاله خوشحاله. باز آهنگ شادی زدم، با همان لبخند گفت خاله خوشحاله. این بار آهنگ غمگینی زدم، سپیده بغض کرد و توی چشمهایش اشک جمع شد، گفت خاله ناراحته.
خوشحال می شوم اگر پیشنهادی بدهید.

هیچ نظری موجود نیست: