۲۸ مهر ۱۳۸۶

پدربزرگ

پدرجان بر تو چه گذشت که در هزارتوی پرپیچ و خم مغزت گم شدی؟
چه شد که بعد از آن همه مدارج عالی پزشکی و آن همه هوش و آن همه تجربه، از درمان خودت عاجز مانده ای. چه شد؟ روزگار با تو چه کرد که تصمیم گرفتی به شفافیت و زلالی و صداقت کودکی باز گردی؟ چه شد که از نیمه ی راه برگشتی؟
در کنار تختت نشسته ام و تو در سکوت هراس آوری چشمهایت را بسته ای. هر از گاهی نگاهت می کنم، چشم باز می کنی و لبخند می زنی. حالت را که می پرسم، با چهره ای گشاده می گویی ظاهرا خوبم!! آرام میگیرم. می دانی که صدایت و لبخندت سرشارم می کند از امیدی شادی بخش.
هر از گاهی آیه ای می خوانی که کسی آن را نمی داند. هر از گاهی به جایی اشاره می کنی که کسی آنجا چیزی نمی بیند. ای کاش آنقدر عربی می دانستم که معنی آیه هایت را بفهمم و آن قدر زلال بودم که آنچه نشانم می دهی ببینم. من در اوج جوانی و تو در اوج پیری، در مقابلت ناتوانم از درک هستی. از درک این جسم پیچ در پیچ خاکستری رنگ لزج. از درک این پیکر ناتوان و مجروح. در مقابلت ناتوانم، دستانت را حرکت می دهی، چیزی را نشان می دهی، لبخند می زنی و چیزی می گویی که گوشهای من آن را نمی شنود. در مقابلت ناتوانم، ناتوان از درک اینهمه که تو می بینی و من نمی بینم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

قطعه زیبائی نوشته بودی. عالی بود. باز هم از حالات او بنویس.
مهدی

ناشناس گفت...

kheili ghashang bood cheshmak
shabnam