۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

زندگی در سایه ی یک غول!!ه

مدتی ست کتابی سخت ذهن مرا به خود مشغول کرده. کتابی ست با عنوان " آخرین فرد از خانواده موتزارت" نوشته ژاک تورنیه و ترجه پرویز شهدی. قسمتی از پیشگفتار کتاب اینگونه است:
" ژاک تورنیه رفته است به سراغ مرد جوان گمنامی (پسر موتزارت) که سایه ی غولی روی شانه هایش سنگینی که نه، بلکه زیر بار خود لهش می کند. او درنظر ندارد موتزارت دیگری شود، خواست ها و بلندپروازی هایش محدود است، استعدادش هم همین طور ولی نمی خواهد نام بلند آوازه ای را یدک بکشد، " پسر موتزارت آسمانی!"، در عین حال می خواهد پدری را که هرگز به یاد نمی آورد درست بشناسد و بفهمد چگونه آدمی بوده است."ه


Image and video hosting by TinyPic

"سایه ی غولی روی شانه هایش سنگینی که نه، بلکه زیر بار خود لهش می کند." جمله ای که مدام در سرم تکرار می شود و مرا به فکر می اندازد. فرانسوا گزاویه ولفگانگ موتزارت، فردی که من تا به این لحظه حتی اسمش را هم نشنیده بودم ولی پیانیست چیره دستی ست که آهنگهای نه چندان زیادی ساخته. بیشتر از هر چیز رهبر و معلم خوبی ست. شش ماه بیشتر نداشته که پدر ( ولفگانگ آمادئوس موتزارت) دار فانی را وداع گفته. اولین آهنگهایش در وین با شکست مواجه می شود چرا که همه از او انتظار کارهای خارق العاده ای را دارند. فرانسوا از وین می گریزد، از شهر پدری و از خودش می گریزد، شاید هم از نقشی که دیگران برایش تعیین می کنند می گریزد و به جستجوی خودش در شهر دیگری ساکن می شود. در پی یافتن راهی ست که خودش باشد. شخصیتی جدا از پدرش. می خواهد فرانسوا باشد، نه پسر موتزارت. می خواهد آهنگهای خودش را بنوازد، نه آهنگهای پدرش. می خواهد مثل خودش آهنگ بسازد، نه مثل پدرش. با این وجود با احتیاط وارد حوزه آهنگسازی می شود. انگار آهنگسازی قلمروی پدرش هست. شاید می ترسد که آهنگی در شأن پسر موتزارت نسازد. زندگی اش در جستجوی پدرش و در جستجوی خودش می گذرد. گرچه آهنگهای محدودی که ساخته رنگ و بوی مخصوص خودش را دارد، گرچه با کنسرتهای پیاپی که به تشویق معشوقه اش، در شهرهای مختلف برگزار می کند، مبارزه ای ست برای اثبات خودش ولی باز زیر سایه است. زیر سایه ای که نمی گذارد دیگران او را ببینند.
در زندگی هامان چقدر زیر سایه ی برترینها قرار می گیریم؟ چقدر می توانیم از زیر بار نگاه ها و نقشها سالم بیرون بیاییم. شهرت هنرمندان و دانشمندان بزرگ در ازای له شدن و نادیده گرفته شدن چه استدادهایی بوده؟ آیا اگر فرانسوا موتزارت پدر بود و آمادئوس موتزارت پسر، باز هم آمادئوس بود که به شهرت می رسید؟ آیا خواهر موتزارت، نانرل، با همه ی استعداد و توانایی اش قربانی دیگری نبود که زیر سایه ی غول له شد؟ه
برای خواندن زندگی نامه ی فرانسوا گزاویه موتزارت به آدرس زیر مراجعه کنید:ه

۲۲ فروردین ۱۳۸۶

دوراهی

سر دو راهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و یه خشت از سنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از شادی و یه خشت از جنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
دو خشت از اشک و دو خشت از خنده
سر دو راهی
یه قلعه بود
سه خشت از شغال و یه خشت از پرنده
احمد شاملو
تاحالا بر سر دوراهی قرار گرفتی؟ حتما بارها ,برای انتخاب لباس, برای انتخاب اسباب بازی, ولی اولین باری که به طور جدی سر دوراهی قرار گرفتی کی بود؟
اولین دوراهی من, در سن 6 سالگی بود. برای انتخاب یک ساز تخصصی. بین تار و ویولن، تار را انتخاب کردم. نتیجه ی اولین انتخابم, دو سال تار زدن بود و بعد از دو سال ترک آن برای همیشه. تار زدن را ترک کردم و ویولن زدن آغاز شد. شروعی در پی پایانی. بعضی اوقات با خودم فکر می کنم اشتباه کردم. اگر تار را ادامه داده بودم . . . . آره, اگر تار را ادامه داده بودم, یک دوره از زندگی ام به کل تغییر می کرد. یک سری از دوستانم, یک سری از موقعیتهایم, یک سری از احساسهایم. نمیدانم بهتر بود یا بدتر, این دوراهی از آن دو راهیهایی نبود که یکی به جادوگر و ماجراهای خطرناک و یکی به فرشته ی مهربان و بهشت ختم شود. این دو راهی فقط ابتدای راه بود, فقط چند قدم و بعد . . . . بعدش من بودم و دوراهی های بعدی!! دوراهی از پی دوراهی. فرصت برای انتخاب فقط یک لحظه بود و همه چیز به آن لحظه بستگی داشت. وقتی بچه ای این شانس یا بدشانسی را داری که بعضی اوقات دیگران برایت انتخاب می کنند و پیامدهایش را, حداقل پیش خودت, از چشم آنها می بینی. بزرگتر که می شوی, مجبوری خودت انتخاب کنی. تنها. بدون اینکه کسی بتواند برایت تصمیم بگیرد. آن وقت است که پیامدهایش را نمی توانی از چشم کس دیگری ببینی. همین خط بی انتهای پیامدهاست که بعضی اوقات انتخاب ها را به عقب می اندازد و فرصتها به آرامی, بی آنکه حتی ببینیشان, از دست می روند. دوراهی هایی که بعضی اوقات تو را از راه رفتن باز می دارد. دو راهی هایی برای انتخاب یک دوست, برای انتخاب جایی برای زندگی , برای انتخاب شیوه ای برای زیستن. دوراهی هایی که بعضی اوقات تو را از راه رفتن باز می دارد.


۱۴ فروردین ۱۳۸۶

سمنان

Free Image Hosting at allyoucanupload.com


امسال سمنان را برای سفر انتخاب کردیم. بیشتر به سفر اکتشافی می مانست. کتاب و اطلاعات کمی در اختیار داشتیم. تقریبا مطمئن بودیم که سفر کوتاهی خواهیم داشت با دیدنی های کم. ولی برعکس تصورمان با اینکه 5 روز مسافرت طول کشید، جاهای ندیده ی بسیاری باقی ماند. حسن این سفر این بود که اطلاعات وسیعی راجع به این استان پیدا کردیم.
برای من از همه جالبتر، مسجد تاریخانه ی دامغان بود، که به قرن 2 هجری می رسد. بعضی ها معتقد اند پیشتر آتشکده بوده. مسجد دارای طاق ساسانی و به اصطلاح طاق های گهواره ای بوده که بعد از مرمت در زمان قاجار، بجز یک طاق که دست نخورده مانده، بقیه ی طاقها به شکل جناقی که مخصوص دوران قاجار بوده در آمده اند. نکته ی دوم اینکه طاقها در ابتدا همه با هم همسطح بوده اند که در حال حاضر طاق وسط از بقیه بلند تر و سایرین کوتاهتریند. حالت جناقی طاقها باعث نشست ستونها و دیوارها شده. محراب کاملا صاف نیست و اندکی انحراف دارد که بر مسجد نبودن بنای اولیه تاکید دارد، چرا که اگر بنا از ابتدا برای مسجد ساخته شده بود، ایوانها و طاقها همه به سمت قبله ساخته می شد. مناره خارج از مسجد قرار گرفته که می گو یند ابتدا در وسط حیاط مسجد بوده و لی در زمان مرمت منار داخلی تخریب و منار بیرونی ساخته شده. در تمام ایوان ها ستونها و رواقهایی وجود داشته که البته تمام ستونها و رواقها باقی نمانده. در هر گوشه دری بوده برای ورود به فضاها و اتاقهایی دیگر که در زمان مرمت بنا این درها مسدود شده. مسجد عاری از هر گونه کاشی کاری و یا گچ بری ست. در نهایت سادگی بنا شده.

برای دیدن عکسهای مسجد لطفا اینجا را کلیک کنید:

http://others-nei-labak.blogspot.com/

عید

مدتهاست که چیزی ننوشتم. از بعد از چهارشنبه سوری درگیر کارهای قبل از عید بودم. خرید، خانه تکانی، تعمیر وسایل از کار افتاده و ... . گرچه همه اش انجام نشد ولی باز هم خوب بود. بیشتر از هر چیز به یک چالش می مانست.
خیلی ها مراسم عید را سنتهای دست و پاگیری می دانند. سنتهایی که به هیچ دردی نمی خورند و ارزش سالی یک بار را هم ندارند. مردمی را دیدم که نوروز و بهار هیچ بازتابی در زندگی شان ندارد. نه خانه تکانی، نه سفره ی هفت سین، نه مراسم دید و باز دید، نه مسافرتی! نوروز یک تعطیلی طولانی و کسل کننده است که به درد هیچ کاری نمی خورد!!!!


Free Image Hosting at allyoucanupload.com



خانه تکانی

ولی من اصلا چنین دیدی به نوروز ندارم. خانه تکانی برایم بوی خاک و خاطره های دور و نزدیک را دارد. یک دفترچه ی کوچک خاطرات، یک یادگاری از محله ی کودکی، یک بوی آشنا، یک کتاب پر خاطره که از لای انبوه کتابها به زمین می افتد و همین کافی ست که خانه تکانی برای حداقل یک نصفه روز عقب بیفتد. یک دستخط بچه گانه، یادآور روزهایی که کم کم به فراموشی سپرده می شوند : " خواهر عزیزم من را ببخش که شکلاتت را خوردم و با من آشتی کن. " یک ورق امتحانی، یاد آور روزهای امتحان و کتابخانه های شلوغ، که ته میز مچاله شده و تا امروز از دست جاروها و سطل آشغال جان سالم به در برده. یک نقاشی، یک کارت پستال، یک هدیه، یک نامه که هیچ گاه پست نشد و و و... .
و در گیر و دار بررسی خاطرات چیزهایی پیدا می شوند که مدتها از تیر رس پنهان مانده اند.

سفر
Free Image Hosting at allyoucanupload.comما مدتهاست که هر سال عید هر طور شده به سفر می رویم. سفر های کوتاه، سفرهای چندین روزه و حتی سفرهای نصفه روزه. دو، سه خانواده ای هستیم که بیش از 13، 14 سال است که این سفرها را دنبال می کنیم. کم کم این سفرها جزیی از زندگی مان شده. سفرها بیشتر جنبه ی تاریخی ، اجتماعی دارد تا تفریحی. ما بچه ها ازکودکی با این سفرها بزرگ شده ایم ، ناخواسته به سفر رفته ایم بدون آنکه درک و فهم فمهیدن بناهای تاریخی و باستانی را داشته باشیم و این شعور کم کم در ما به وجود آمده. حالا همه بزرگ شده ایم و همه علاقه مند به تاریخ، باستان شناسی، مردم شناسی و معماری. هر بار سفر می رویم از سختی سفر و هزینه های آن به عذاب می آییم و می گوییم این بار آخری بود که به سفر رفتیم ولی کمی که از سفر می گذرد و فرصت پیدا می کنیم تا طعم شیرین آن را زیر دندان مزه مزه کنیم، دلمان برای سفر تنگ می شود و برنامه ی سفرهای آینده را می چینیم. در سفرها برای لحظه ای از روزمرگی بیرون می آییم، می توانیم کارهای غیرعادی ، مثل ناهار خوردن در ساعت 5 یا 6 و خوابیدن در پارک، انجام بدهیم، چون مسافریم. در سفر می توانیم به یاد بیاوریم که تمدن و فرهنگ و ذهن زیبایی داشته ایم.( در این وانفسایی که ایرانیان تروریستهای جنگ طلبی بیش نیستند!!!!! )