۲۹ آذر ۱۳۸۵

آی گلهای فراموشی باغ

Free Image Hosting at allyoucanupload.com
فردا روز تولد استاد نازنینم،‌آقای مهندس علی کیوان است. دو سال پیش دو هفته بعد از چنین روزی
.......
نمی شود آن روز سرد را از یاد برد. بیشتر به کابوسی می مانست. از شب پیش کارهای مامان مشکوک به نظر می رسید. ولی خیلی اهمیت نداده بودم. صبح بود. مامان صدایم زد. مامان آمد لب تخت نشست. من هنوز در خواب و بیداری بودم. بعد از سکوت طولانی بالاخره گفت:" آقای کیوان حالشان خوب نیست. رفته اند بیمارستان. " این را گفت و رفت.
دلم پایین ریخت. پیش خودم فکر کردم : " بیمارستان!!! خوب ساعت 2 وقت ملاقات است. از سرکار 1 ساعت مرخصی می گیرم. فلان مانتو را می پوشم که دوست دارند. " و بعد چهره شان در نظرم آمد که مرا در آن مانتو می بینند و لبخند بر لبانشان می نشیند و می گویند:" سلام چشمه السادات! "
آنقدر غرق در افکار خودم هستم که اصلا متوجه سکوت غیر عادی خانه نمی شوم. " پس مامان بعد از ظهر تو هم می آیی برای ملاقات یا من تنها بروم؟ " مامان می آید در چارچوب در می ایستد: " صبح همه با هم می رویم!!! " انگار مغزم قفل کرده. اصلا نمی فهمم موضوع چیست. با تعجب می گویم :" صبح؟! چرا صبح؟! "
می گوید : " سکته کرده اند"
نمی فهمم: خوب. حالشان بد است؟
مامان اندکی مکث می کند. من یا نمی خواهم یا واقعا نمی فهمم. کنار تختم می نشیند. به چشمهایم نگاه می کند که مصمم منتظر پاسخند: " فوت کرده اند!!!!!!!!!!!!!!"
احساس می کنم هوا کم است. احساس می کنم اشتباه شنیده ام. نمی فهمم یعنی چه. این کلمه برای آن روح سرزنده محال است. یعنی چه فوت کرده اند؟ کمی مات می مانم و صدای ترکیدن بغضم سکوت را می شکند. " نه، این امکان نداره،نه این امکان نداره، امکان نداره، امکان نداره. آخه چرا؟ آخه چرا؟ آخه چرا؟ ...." تمام آن روزهای خوش جلوی چشمم می آیند. آن شوخ طبعی و آن سرزندگی. تنها شدیم. تنها. آخه مگه می شه؟ این خیلی بیرحمانه است. او خیلی جوان بود برای مردن. آخه یعنی چه؟ چیزیشان نبود. چطور ممکن است؟ لحظه لحظه ی حضورشان یادم می آید. لحظه لحظه اش. لحظه ، لحظه اش. لحظاتی هست که آدمی نمی تواند، هرگز، راجع بش حرف بزند و آن هفت روز و روزهای بعدش برای من این چنین بوده و هست. از بیمارستان خورشید بیزارم. از آمبولانسهای نعش کش بیزارم. از سردخانه بیزارم. از نماز خواندن بر جنازه ی مرده بیزارم. آخ خدایا، از آن روزها دو سال می گذرد و من هنوز نمی توانم باورکنم، او دیگر در بین ما نیست.


آی گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه ی خلوت ما
می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما

۴ نظر:

ناشناس گفت...

nemidoonam chera emrooz enghad rooze mozzakhrafie.oomadam coofee net balke kholgham baz she.inja ham ba in neveshteye to movajeh shodam.emrooz tamame ghamhaye donya doram jam shodan.hamashoon roye koolam savarand.daram divoone misham.

چشمه گفت...

nabinam saeid jun. sakht nagir, bazi rooza in jooriye. baraye hamamoon pish miyad.

ناشناس گفت...

man ke ta hala bahashon barkhori nadashtam vaghti postet ro khondam badam yakh karde bood o kheili narahat shodam to chi keshidi.vali midoni cheghad khoshhale az inke to yeki az shagerdash booodi?

ناشناس گفت...

cheshme jan man ba khode aghaye keivan barkhorde nazdik nadashtam vali eshghewsho mitoonam bebinam.eshghi ke tooye keshidan arshe rooye simha,laghzidan angoshta rooye dasteye violon va oon sedaye narmi ke az sazet va saze baghiye shagerdhaye oon biroon miad hame hekaiat az eshghe amighi dare ke oon be hamatoon hedie dade.hame ye hamchin eshghi ro nadaran.tafavote ye navazandeye herfei ba ye kasi ke faghat not mizane hamine.man hamishe be shomaha hasoodim mishe ke chera hichvaght ye hamchin ostadi nadashtam.yadesh bekheir va roohesh shad.