۰۴ دی ۱۳۸۵

پیاده روی در هوای سرد:

از صبح لحظه شماری کرده بودم که ساعت 2.5 بشود. گروه کوچک دوستداشتنی ای در انتظارم بود. ظهر با عجله راهیه تمرین شدم. تمرین خوبی داشتیم. پر انرژی و شاد. کلی گفتیم و خندیدیم و البته ساز زدیم.

نمی دانم چطور پیش آمد. حس غریبی نسبت به امشب دارم. یک تاریکی مطلق بود . بعد از مدتها که همه اش کار بود، امروز عصر ، بی اعتنا به کار و تمرین و درس، در نهایت بی تفاوتی به زمان که تند و بی وقفه سپری می شد، ناباورانه و با خوشی بسیار، با دوست عزیزی در کنار رودخانه زاینده رود راه رفتیم و حرف زدیم. حرف و حرف و حرف. از اینکه با یکی دوست باشم یا همکار باشم یا همگروه ولی هیچ چیز راجع بش ندانم لذت نمی برم و از اینکه با دوستی، به خاطر کمبود وقت و زندگی ماشینی، نتوانم حتی کلامی حرف بزنم ناراضیم. ولی امروز پیاده روی لذت بخشی داشتم، آن هم در هوایی به این سردی.
بدون فکر به انبوه کارهای نکرده. بدون فکر به بایدها و نبایدها. لذت بخش بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

از طریق وبلاگم که اومدم توی وبلاگت مشکلی نداشت.
راستی آفها و کامنتهای من رو دیدی؟