۲۵ اسفند ۱۳۸۶

چهره های ناآشنای آشنا

برای تو می نویسم، که در اولین برخورد در آن سرزمین پُریاد، کلمات از نگاهت چون جویباری جاری شد، برای تو می نویسم که در فشار دستانت، همدردی عمیقی نهفته بود. برای تو می نویسم که در اولین برخورد به آشنایان قدیمی می مانستی. برای تو می نویسم.
نمی دانم مادرت که بود و پدرت چگونه مبارزی بود. ولی هرچه هست آشنایی. شاید در زمانی که بیاد نمی آورم، در آن سالهای سیاه، مادرانمان از کنار هم گذشته اند، شاید مادرت لالایی را در گوشم زمزمه کرده و یا شاید پدرت، دست پدرم را به گرمی فشرده. نمی دانم، ولی در این سرزمین آشنا، که انگار از گذشته ای دور می آید و زمان در آن از حرکت باز ایستاده، یادها و نگاههایی هست که در ما کودکان باقی مانده.
دیروز در آخرین جمعه سال، انسانهایی را دیدم که در آن خانه تاریک برایم همچون شعله های کوچکی، روشنایی و عشق به بار آوردند. انسانهایی را که از سالهایی دور آمدنده بودند و از دیدن من، که به پیکی می مانستم که با خود یادهای زیادی به همراه داشت، اشک شوق ریختند و من بی کلام برجا ماندم، از آنچه به یاد نمی آوردم، از این فوج احساسات، از موهایم که دیگر فرفری نبود، از چشمهایم که دیگر سرمه ای نبود، از پوستم که دیگر آنچنان سپید نبود. من بی کلام برجا ماندم، با انبوه چهره های ناآشنای آشنا و تو که با آن نگاه پرحرف، از انبوه کلمات جمله ای برگزیدی: "از اینکه این چندبار اینجا، می بینمت خوشحالم!!" و من بی کلام برجا ماندم، با چشمهایم که نمی دانستند به کجا پناه برند، با انبوه سوالاتشان.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam cheshmeh joooni,,,yade eidaye esfahan be kheir,,sale khoobi dashte bashi yare dabestaneie man.