۱۲ تیر ۱۳۸۷

من می مانم ....ه


ترم اول دانشگاه هم تمام شد. به چشم به هم زدنی تمام شد. با همه ی سختی ها برایم دوستداشتنی بود و فضای روشنی در ذهنم به جا گذاشت. گرچه بیشتر این ترم برایم به صحنه ی جنگی می مانست که تنها سرباز میدانش من بودم، در برابر خیل مسایلی که هر کدام دوره ای از این ترم را برایم ساختند. در برابر دلتنگی ها ، در برابر ناتوانایی ها، در برابر خودم که گاه در بن بست مشکلات می ماندم بی پاسخ، در برابر آینده ای که مبهم و تاریک به نظرم می رسید، در برابر معلم سازم که با پافشاری بسیار می خواست به من بفهماند که من هیچ چیز نیستم و ... و در یک کلام، در برابر زندگی ام. احساس می کنم گم شده ام، در روشنایی روز راه را از بی راه تشخیص نمی دهم و هیچ کس در این راه نمی تواند یاری ام کند ، در این گم گشتگی خوشبختی ام را در چیزهایی بس فانی می یابم، در انسانها و دوستی هاشان، در سازی که دیگر نمی دانم با آن چه کنم، در بازی های کوچک کودکانه، در هوای خنکی که تنفس می کنم ، در خنکای چمن ها که می توانم پای برهنه بر رویشان قدم بگذارم، در زیبایی ابرهای خیال انگیز و در این میان انسانها می روند، دوستی ها رنگ می بازند، بازی های کودکانه تمام می شوند، هوا به گرمی جهنم واری در می آید ،چمن ها می خشکند و ابرها ناپدید می شوند و خوشبختی من تمام می شود. من می مانم و سازی که تمام خوشبختی ام خواهد بود، سازی که نمی دانم با آن چه کنم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

hamishe taghirat tarsnake.motmaenan arameshe ghabl ro be ham mizanan.