۱۷ اسفند ۱۳۸۶

سلام

بعد از مدتها من دوباره برگشتم. یکی دو باری سعی کردم از کامپیوترهای دانشگاه برای نوشتن در وبلاگم استفاده کنم، ولی نمی دونم چرا وقتی زمان محدود چیزی روی کاغذ جاری نمی شه. نشد. نشد که بنویسم. شاید چون وقتی وسط گود ایستادی خوب موقعیتت رو نمی بینی که بتونی توصیفش کنی.
دانشگاه هنر با همه بدی هاش خیلی خوبه. یادم میاد وقتی می خواستم بیام تهران چیزهای ناشناخته ی زیادی توی ذهنم بود. چیزهایی که اطلاعات کمی راجع بهش داشتم و برام خیلی دلهره ایجاد کرده بود. ولی از وقتی که هم اتاقیم همکلاس دبیرستانم از آب در آمد حس خوبی به روند مسایل پیدا کردم. توی خوابگاه نسبتا زود جا افتادم و دوستای خوبی پیدا کردم که از همنشینی باهاشون واقعا لذت می برم. صبح ها یا عصرها، تمرین کردن در اتاق تمرین برام خیلی لذت بخشه، به خصوص که از اتاقهای دیگه هم نوای موسیقی شنیده می شه و همین دلگرمی که دیگرانی هستند که مثل تو مشغول تمرینن، یه پیوند نامریی به وجود میاره. پیوندی که به تو انگیزه می ده که بیشتر تمرین کنی. توی طبقه ای که ما هستیم اکثرا بچه ها موسیقی هستند. بچه های موسیقی ایرانی معمولا توی اتاق تمرین می کنند و کسی هم به این کار اعتراضی نداره. من که از شنیدن صدای تار و سنتور و قانون و ستار خیلی هم لذت می برم. توی اتاق تمرین ولی صداهای دیگه ای شنیده می شه. معمولا صدی پیانو و ویولن و هر از گاهی صدای ابوآ. تمرین کردن ابوآ رو از نزدیک تماشا کردم. خیلی متفاوته و صدای فوق العاده ای داره. توی اتاق تمرین لحظاتی که بین تمرین ها استراحت می کنم، بیشتر از هر سازی منتظر شنیدن صدای ابوآ هستم. صدایی که از عمق وجود نوازنده بیرون می یاد. صدایی که کمتر به شنیدنش عادت داریم. بعضی وقتها که حوصله ام سر می ره، به هر طبقه سرک می کشم تا از اتاقی صدای سازی بیاد و من بتونم به نواش گوش کنم.
توی اتاق مشکل خاصی با هم اتاقی هام ندارم. هر دو رشته مجسمه سازی هستند. یکی که همکلاسی قدیمیه و هم سن و سال و هم حال، ولی یکی دیگه شش سالی از من کوچکتره و برخوردهاش پختگی لازم رو نداره. خیلی باهم یکی به دو می کنیم، به حساب شوخی. اول نمی دونستم چی کار کنم که این یکی به دو کردن ها به دلخوری نکشه، ولی الان که از اون فضا دور شدم، یه چیزایی فهمیدم که باید بعد از عید آزمایشش کنم.
درسها، مباحث جدیدی نیستند ولی حرفه ای تر و جدی تر از گذشته بهشون می پردازیم. احساس می کنم خیلی از سوالاتم توی این جلسات پاسخ گفته می شه و از این بابت خوشحالم. برای ما که رشته ی فوق دیپلممان چیز دیگری بوده، کمی این جلسات به صحنه ی مبارزه ای می مونه. مبارزه با عادتها و پیش ذهنی هایی که همه درست نبوده اند، مبارزه با آنچه تا امروز درست می پنداشتی و امروز فهمیده ای که اشتباه کرده بودی. خیلی سخته، مواجه شدن با اشتباهاتی که به نظرت درست میومده. بهترین کار اینه که فکر کنی از ویولن هیچی نمی دونی. مثل آدمی که همه چیز رو می خواد از صفر شروع کنه. باید صبور بود. احتمالا این وضع تا مدتی ادامه خواهد داشت. خیلی امیدوارم که از این نبرد پیروز بیرون بیام. تنها درسی که جدیده، درس اجرای صحنه ای هست. در واقع راهکارهایی ارائه می ده که چطور باید قطعه ای رو اجرا کرد روی صحنه و در واقع از نیروی استرس استفاده کرد برای بهبود کار. کلاس خیلی جالبیه. که توضیح دادنش رو می ذارم برای یه پست دیگه، چون بحث جالبیه که فکر کنم به درد اونهایی هم که موسیقی نمی خونن، می خوره.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ooooohhh, khabgahi,khobi?
khob bayadam sakht bashe, az karai sangino khashen (ajoro,seno maseh) be darsai latif,
barai barname akhare sal mibinimet