
خاوران
سرزمینی کوچک با انسانهایی بزرگ .زمینی کوچک، دور از شهر، دور از انسانها ،در کنار قبرستان سرسبز و با شکوه ارامنه تهران.

زمینی با خاطراتی تلخ از سالهای 60 تا 67. زمین داغ است و خورشید سوزان تر از همه جا می تابد. مادرها و پدرها پیر شده اند، با نوه ها ی 20-30 ساله شان می آیند. عکس فرزندان جوانشان را از کیف بیرون می آورند، کنار کپه خاکی می گذارند که نمادی از قبر است.
- مادر دخترت چند ساله بود؟
- 24 ساله با شوهرش و چهار پسر دیگرم همگی اینجا خوابیده اند.
نازلی سخن نگفت، نازلی ستاره بود
یکدم در این ظلام بدرخشید و جست و رفت
دندان کینه بر جگر خسته بست و رفت
...

اینجا پر است از صدها، صدها جوان مبارز، صدها صدها وجود پاک با روحهایی بزرگ . اینجا پر است از صدها صدها خاطره ی تلخ.
- دختر جان، این قبر کیست که بر بالای سرش ایستاده ای؟
- مادرم و آن یکی قبر پدرم.
نازلی سخن بگو، نازلی سخن بگو
نازلی سخن نگفت
نازلی خورشید بود، از تیرگی بر آمد و در خون نشست
دندان کینه بر جگر خسته بست و رفت

خاوران سرزمینی ست مسطح با بوی آهک و یادگاری از چرخ های بلدزر . فراموش نمی کنم، گمانم 5 ساله بودم، نه فراموش نمی کنم، مادری را که با شیون و زاری پیکر بی جان پسرش را از زیر لایه ی نازک خاک ،که به 10 سانت هم نمی رسید، بیرون می کشید، نه فراموش نمی کنم. روز جمعه بود آمدیم، کپه های خاک با خاک یکسان شده بود. خاک بوی آهک می داد و هوا بوی غم و غربت. قطعه آجری زیر خاک پنهان کردیم به نشانی محل تقریبی قبر. سالهاست می آییم و می رویم، در کنار آن آجر درختی کاشته ایم و سنگ قبر ساده و کوچکی. و می دانیم این تنها نشانه ای ست.
مورچه های موذی نفرت انگیز با آن شکمهای چاق از زیر خاک بی خیال بیرون می آیند. سنگ قبرها شکسته اند و پنهان زیر خاک. خارها از زمین روییده اند با خاطراتی فراموش شده، با اجسادی بی نام و نشان. با ده ها گور دسته جمعی. فراموش نمی کنم. مرد و زن دست در دست هم، دور کپه خاکی حلقه زده اند. گور دسته جمعی 300 نفره. شعر می خوانند. همه هم صدا با هم:
سراومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتاب و می کارن
....
لبش خنده نور
دلش شعله ی شور
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور

