دستخط
.

.
پدرت، سنگ نوردی را به من آموخت
.

.
پدرت، سنگ نوردی را به من آموخت
او سرانگشتانی توانا داشت
و چشمهایی تیزبین.
میخها را در جای استوار مینشاند
طناب را از حلقهها میگذراند
و پله به پله بالا میرفت.
هنگامی که به فراز صخره میرسید
برمیگشت و به پایین نگاه میکرد
و لبخندی، گره های پیشانیاش را میگشود.
تو در بند زاده شدي
و پدرت تو را هرگز ندید.
اما من در خطوط نامه تو را شناختم:
جملههایت چون آه، کوتاه هستند
و گاهی چون گلوله به قلب مینشینند
.
مجيد نفيسي
۱ نظر:
چشمه جان، در این سالگرد به یادت بودم. وقتی بعد از اینهمه سال دیدمت فکر کردم چقدر شبیه مادرت شده ای، ولی حالا وقتی بعد از اینهمه سال این عکس را می بینم، فکر می کنم چقدر هم شبیه پدرت شده ای، همان جثه کوچک و نگاه نافذ، متفکر، و کمی غمگین. راستی آن قسمت شعر که راجع به دستخطت است همیشه برای من جالب بود و در همه این سالها به یادش داشتم: جملات کوتاه مثل آه و کلماتی که گاهی چون گلوله به دل می نشیند؛ فکر می کنم خیلی درست است. در سنگ نوردی، از انواع واقعی و استعاری، موفق باشی. نهال
ارسال یک نظر