" ژاک تورنیه رفته است به سراغ مرد جوان گمنامی (پسر موتزارت) که سایه ی غولی روی شانه هایش سنگینی که نه، بلکه زیر بار خود لهش می کند. او درنظر ندارد موتزارت دیگری شود، خواست ها و بلندپروازی هایش محدود است، استعدادش هم همین طور ولی نمی خواهد نام بلند آوازه ای را یدک بکشد، " پسر موتزارت آسمانی!"، در عین حال می خواهد پدری را که هرگز به یاد نمی آورد درست بشناسد و بفهمد چگونه آدمی بوده است."ه

"سایه ی غولی روی شانه هایش سنگینی که نه، بلکه زیر بار خود لهش می کند." جمله ای که مدام در سرم تکرار می شود و مرا به فکر می اندازد. فرانسوا گزاویه ولفگانگ موتزارت، فردی که من تا به این لحظه حتی اسمش را هم نشنیده بودم ولی پیانیست چیره دستی ست که آهنگهای نه چندان زیادی ساخته. بیشتر از هر چیز رهبر و معلم خوبی ست. شش ماه بیشتر نداشته که پدر ( ولفگانگ آمادئوس موتزارت) دار فانی را وداع گفته. اولین آهنگهایش در وین با شکست مواجه می شود چرا که همه از او انتظار کارهای خارق العاده ای را دارند. فرانسوا از وین می گریزد، از شهر پدری و از خودش می گریزد، شاید هم از نقشی که دیگران برایش تعیین می کنند می گریزد و به جستجوی خودش در شهر دیگری ساکن می شود. در پی یافتن راهی ست که خودش باشد. شخصیتی جدا از پدرش. می خواهد فرانسوا باشد، نه پسر موتزارت. می خواهد آهنگهای خودش را بنوازد، نه آهنگهای پدرش. می خواهد مثل خودش آهنگ بسازد، نه مثل پدرش. با این وجود با احتیاط وارد حوزه آهنگسازی می شود. انگار آهنگسازی قلمروی پدرش هست. شاید می ترسد که آهنگی در شأن پسر موتزارت نسازد. زندگی اش در جستجوی پدرش و در جستجوی خودش می گذرد. گرچه آهنگهای محدودی که ساخته رنگ و بوی مخصوص خودش را دارد، گرچه با کنسرتهای پیاپی که به تشویق معشوقه اش، در شهرهای مختلف برگزار می کند، مبارزه ای ست برای اثبات خودش ولی باز زیر سایه است. زیر سایه ای که نمی گذارد دیگران او را ببینند.
در زندگی هامان چقدر زیر سایه ی برترینها قرار می گیریم؟ چقدر می توانیم از زیر بار نگاه ها و نقشها سالم بیرون بیاییم. شهرت هنرمندان و دانشمندان بزرگ در ازای له شدن و نادیده گرفته شدن چه استدادهایی بوده؟ آیا اگر فرانسوا موتزارت پدر بود و آمادئوس موتزارت پسر، باز هم آمادئوس بود که به شهرت می رسید؟ آیا خواهر موتزارت، نانرل، با همه ی استعداد و توانایی اش قربانی دیگری نبود که زیر سایه ی غول له شد؟ه