۲۹ آذر ۱۳۸۷

روح شهر


مجید نفیسی
به یاد محمد مختاری



ای ابر سیاه

مرا با خود به آسمان تهران ببر

کف خزر را به دهان دارم

و مویه ی موج را در گوش

می خواهم بر فراز "توچال" غمگین

همراه با باد زخمی بگریم

از تخت خالی "شاه نشین" بگذرم

و همراه با جویبار خشمگین

از دامن "اسپیدکمر" فرو ریزم

و بی اعتنا به سیم های خونین

که زندان اوین را در بر گرفته اند

از میان کوت والان خواب آلود بگذرم

و در برابر پنجره ای کوچک بایستم

که او سالها از درون آن

به آسمان آبی خیره مانده بود:

"چرا تو را به بند کشیدند

و از آفتاب و باران جدا کردند؟

و چون شورشیان این درها را گشودند

چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند

و به کنج همان قفس کشاندند؟"

می خواهم یک بار دیگر

همراه با تو از این بند رها شوم

و با دستی رخت زندان

و انبوهی یاد سوزان

از کوچه های آشنای شهر بگذرم

و خود را در پشت دری بیابم

که کلیدش تنها در جیب تو بود

و در چشم های نمناک زنی بنگرم

که به چهره ی تو خو کرده بود:

"اولین بار کی او را دیدی

و در زیر کدام آلاچیق

دست هایتان به شکوفه نشست؟

آیا چهره ی او را به نقش آوردی؟

و گذاشتی تا سبکباری بی رنگش

چون "روح شهر" مارک شاگال 1

بر پرده ی کار تو بنشیند

و تو را در کنار او

به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟

آیا او پدری مهربان بود

و پسرش را بر پاهای خود می نشاند

و چون قطاری هر دم جنبان

او را تا ایستگاه مشهد می برد

تا مادربزرگ نوه اش را ببیند

و چون کودک غش غش کنان

از پای او به پایین می افتاد

آیا دستش را در دست نمی گرفت

و بر کف آن حوضکی نمی ساخت

تا جوجه ی تشنه در آب افتد

فراشباشی درش آورد

و ملاباشی نوش جان کند؟

کی برایش دفتری خوشبو خرید

با مدادهایی سرتراشیده

و کوله ای بر پشت او نهاد

تا در آینه به خود بنگرد

و در اولین روز مهرماه

همراه پدر به دبستان رود

و از او بشنود که عصر باز خواهد گشت ...

اما آن روز او برنگشت

و آن کلید در جیب او ماند

در کدام خیابان

راه را بر او بستند

و در خلوت کدام خودرو

بر دیدگانش چشم بند زدند؟

در کدام ساخلو

او را به تخت بستند

و دست با وضوی کدام ناپاک

بر جای جای تنش آتش نشاند؟

کدامین ریسمان گلوی او را فشرد

و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟

آنگاه در خالی کدام خیابان

پیکر بیجانش را رها کردند

و بزدلانه در تاریکی گم شدند

بی آنکه نگاه پرنده ای را دریابند

که بر پلک های بسته ی او خیره بود

و بر شقاوت انسان گواهی می داد.


" ای ابر سیاه

مرا با خود

به آسمان تهران ببر

می خواهم امشب

بر سوگواران شهر ببارم

می خواهم همراه یارانم

از کنار این خانه های پست

و این قلب های تاریک بگذرم

و همراه دانه های باران

به دل گرم زمین راه یابم

و بر بستر آبهای پاک

تا عمق ریگزارهای دور برانم .

در آنجا گون نورسی است

که بی اعتنا به غوغای شهر

سر از خاک رسته است

و روح شهر

در زیر آن خانه دارد.
.
.
.
١٣ دسامبر ١٩٩٨

۱ نظر:

matrix گفت...

اصفهان نصف جهان است حتی اگر تهران و هرجای دیگه ای هم وجود داشته باشه.اصفهان بهترین شهر جهانه.