
مجید نفیسی
به یاد محمد مختاری
ای ابر سیاه
مرا با خود به آسمان تهران ببر
کف خزر را به دهان دارم
و مویه ی موج را در گوش
می خواهم بر فراز "توچال" غمگین
همراه با باد زخمی بگریم
از تخت خالی "شاه نشین" بگذرم
و همراه با جویبار خشمگین
از دامن "اسپیدکمر" فرو ریزم
و بی اعتنا به سیم های خونین
که زندان اوین را در بر گرفته اند
از میان کوت والان خواب آلود بگذرم
و در برابر پنجره ای کوچک بایستم
که او سالها از درون آن
به آسمان آبی خیره مانده بود:
"چرا تو را به بند کشیدند
و از آفتاب و باران جدا کردند؟
و چون شورشیان این درها را گشودند
چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند
و به کنج همان قفس کشاندند؟"
می خواهم یک بار دیگر
همراه با تو از این بند رها شوم
و با دستی رخت زندان
و انبوهی یاد سوزان
از کوچه های آشنای شهر بگذرم
و خود را در پشت دری بیابم
که کلیدش تنها در جیب تو بود
و در چشم های نمناک زنی بنگرم
که به چهره ی تو خو کرده بود:
"اولین بار کی او را دیدی
و در زیر کدام آلاچیق
دست هایتان به شکوفه نشست؟
آیا چهره ی او را به نقش آوردی؟
و گذاشتی تا سبکباری بی رنگش
چون "روح شهر" مارک شاگال 1
بر پرده ی کار تو بنشیند
و تو را در کنار او
به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟
آیا او پدری مهربان بود
و پسرش را بر پاهای خود می نشاند
و چون قطاری هر دم جنبان
او را تا ایستگاه مشهد می برد
تا مادربزرگ نوه اش را ببیند
و چون کودک غش غش کنان
از پای او به پایین می افتاد
آیا دستش را در دست نمی گرفت
و بر کف آن حوضکی نمی ساخت
تا جوجه ی تشنه در آب افتد
فراشباشی درش آورد
و ملاباشی نوش جان کند؟
کی برایش دفتری خوشبو خرید
با مدادهایی سرتراشیده
و کوله ای بر پشت او نهاد
تا در آینه به خود بنگرد
و در اولین روز مهرماه
همراه پدر به دبستان رود
و از او بشنود که عصر باز خواهد گشت ...
اما آن روز او برنگشت
و آن کلید در جیب او ماند
در کدام خیابان
راه را بر او بستند
و در خلوت کدام خودرو
بر دیدگانش چشم بند زدند؟
در کدام ساخلو
او را به تخت بستند
و دست با وضوی کدام ناپاک
بر جای جای تنش آتش نشاند؟
کدامین ریسمان گلوی او را فشرد
و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟
آنگاه در خالی کدام خیابان
پیکر بیجانش را رها کردند
و بزدلانه در تاریکی گم شدند
بی آنکه نگاه پرنده ای را دریابند
که بر پلک های بسته ی او خیره بود
و بر شقاوت انسان گواهی می داد.
" ای ابر سیاه
مرا با خود
به آسمان تهران ببر
می خواهم امشب
بر سوگواران شهر ببارم
می خواهم همراه یارانم
از کنار این خانه های پست
و این قلب های تاریک بگذرم
و همراه دانه های باران
به دل گرم زمین راه یابم
و بر بستر آبهای پاک
تا عمق ریگزارهای دور برانم .
در آنجا گون نورسی است
که بی اعتنا به غوغای شهر
سر از خاک رسته است
و روح شهر
در زیر آن خانه دارد.
.
.
.
١٣ دسامبر ١٩٩٨
.
.
.
١٣ دسامبر ١٩٩٨